Back

اما پرسش‌ها نمی‌میرند[1]

برای نازی عظیما که پشت "پرده‌ی آهنین" مانده‌است  

در ماه فوریه‌ی امسال، در روز "والنتاین" عکسی دریافت کردم که بسیار زیبا و گویا بود. آن را برای چند‌ده نفر از دوستانم، و از آن میان برای نازی عظیما فرستادم. بسیاری از دوستان پاسخی در ستایش از گویائی عکس نوشتند، اما پاسخ نازی چیز دیگری می‌گفت:  

«شیوا جان، فقط بگم که من در تهران هستم. مادرم پاش شکست و من سراسیمه از امریکا پریدم این‌جا و عکس و تفصیلات مفصل دوباره. نازی»  

کلید رمز، این‌جا کلمه‌ی "دوباره" است. می‌دانست که می‌دانم که سال گذشته هم هنگام خروج، پروازش به تأخیر افتاد و وقتی که به خانه‌ی مادرش بازگشت مأموران به آن‌جا ریختند، خانه را زیرورو کردند، گذرنامه‌ی او را گرفتند، مانند هر مأمور امنیتی دیگری در هر کشوری، هر نوشته و کتابی را که از آن سر در نیاوردند با خود بردند، و نازی را برای "پاسخ به برخی پرسش‌ها" در روز و ساعتی به نشانی معینی فراخواندند. آن داستان با گرو گذاشتن خانه‌ی مادر نازی به پایان رسید و نازی به کار و زندگی خود در خارج بازگشت. چندی بعد به او خبر دادند که مدارک گروی خانه را پس داده‌اند و با کار او در "رادیو فردا" دیگر مشکلی ندارند.  

اکنون اما، "دوباره"...  

روز 25 ژانویه هنگام ورود گذرنامه‌اش را توقیف کرده‌بودند و او یک ماه صبر کرده‌بود تا این را به من خبر دهد. و پس از آن نیز می‌خواست صبر کند. او و وکیلانش نمی‌خواستند "موضوع را رسانه‌ای" کنند. فرزند و دو نوه‌اش در امریکا برای دیدار او لحظه‌شماری می‌کردند، و نوه‌ی سوم او همین امروز و فرداست که چشم بر این جهان بگشاید، جهانی بی لبخند مهربان مادربزرگ، جهانی که در آن کسانی احساس زیبای دگرباره مادر شدن را به همین آسانی از زنی می‌ربایند. اما نازی می‌گفت:

می‌خواهم بازآمدن از چنان اعماقی را بیاموزم

که در میان همه‌ی چیزهای طبیعی،

بتوانم زندگی کنم، یا نکنم.

مهم نیست که سنگی بشوم، سنگی سیاه،

سنگی خالص و پاک که رودخانه با خود می‌برد.

 

ربع قرنی پیش نام او را در سروصداهای کانون نویسندگان ایران شنیدم، و بعد او عضو هیأت دبیران شورای نویسندگان ایران بود، که من عضو شماره‌ی 6 آن شدم، و بعد به دیدارش می‌رفتم تا نوشته‌های احسان طبری را برای انتشار در "دفتر شورای نویسندگان و هنرمندان ایران" به او بسپارم. زنی زیبا و جذاب بود و من در او همچون یکی از "آنت"های "جان شیفته"ی رومن رولان با ترجمه‌ی م.ا. به‌آذین می‌نگریستم: زنی نترس، آزاده، و آزاد‌اندیش – و پاسش می‌داشتم. و بعد... سیه‌روزی‌ها بود.

 

و راستی:

 

چرا در سیه روزی‌ها

با مرکب نامرئی می‌نویسند؟

 

و هنگامه‌هایی بود. و هنگامی بود که نمی‌دانستی و نمی‌دانستم کدام‌یک از کسانی را که همین دیروز سلامی به او گفته‌ام گرفته‌اند و بر چارمیخ آویخته‌اند. و شب‌هایی بود که کسانی را که به جان می‌شناختم و با هم کار کرده‌بودیم و دوستشان می‌داشتم، می‌کشتند و در "خاوران" در خاک می‌انداختند، و مدام از خود می‌پرسیدیم:

 

راست است که شب‌ها بر فراز کشورم

کرکسی سیاه پرواز می‌کند؟

 

من تا پنجاه نفر شمردم، از آنانی که هر روز و شام با ایشان بودم. اما نازی نیز همچون من بخت بلندی داشت و از دام جسته‌بود. پیش از آن و پس از آن، در ایران و در خارج بارها میهمانش بودم. و بعد "زیر آسمان‌های جهان" به ترجمه‌ی او و چندین کتاب به ویرایش او را می‌خواندم و روانی و استواری قلم و دانش گسترده‌اش را می‌ستودم.

 

و بعد...، می‌پرسم آیا پیشامد محض است که در پانزدهم بهمن‌ماه 1385 سایت "بازتاب" ناگهان متن کامل نوارهای سخنرانی سعید امامی (مقام امنیتی واجبی‌خوار معروف) در دانشگاه همدان را منتشر می‌کند، با آن‌که پیش‌تر بخش‌هایی از آن در روزنامه‌ها چاپ شده‌است؟

 

سعید امامی در آن سخنرانی از جمله می‌گفت:

"[...] کتاب [زیر آسمان‌های جهان] برای من خیلی جالب بود. یکی از علت‌هایی هم که جالب بود، اینه که مترجم این کتاب یه خانمه به اسم نازی عظیما. من هرچی متن رو می‌خوندم، نمی‌تونستم بپذیرم این متن ترجمه‌ست – از بس که این متن شیوا و روان بود. از اسم هم احساس می‌کردم مثلاً یه دختر بیست‌وهفت هشت ساله‌ای باید باشه که اینو ترجمه کرده. می‌گفتم نمی‌تونه ترجمه‌ای به این قوی‌ای از دو زبان فرانسه و انگلیسی... [...] نمی‌تونیم یه همچه مترجمی داشته‌باشیم. افتادم دنبال کار و دیدم که نه، خانم نازی عظیما خانم مسن جا افتاده‌ای‌ست، اتفاقاً مترجم خبره‌ای‌ست."

 

"[...] خب، یک‌باره "زیر آسمان‌های جهان" رو شما برید بخونید. اصلاً زیرآب ایدئولوژی رو که زده. زیرآب دین رو که زده. زیرآب تفکر دینی رو زده. زیرآب همه‌چی رو زده. این کتاب در کشور اجازه هم گرفته، چاپ شده. دست خیلی‌ها هم می‌چرخه. هیچکی هم توجه نمی‌کنه. یک میلیونیوم حرف‌هایی هم که سروش می‌زنه، اصلاً قابل مقایسه هم با این نیست."[2]

 

آیا راست است که "باند سعید امامی" اکنون بار دیگر بر سر کار است؟ در همان سخنرانی بود که سعید امامی برای نخستین بار تخم لق دروغ بودن هولوکاست را شکست و ادعا کرد که فقط 250 هزار یهودی در طول جنگ جهانی دوم به قتل رسیده‌اند.

 

آیا اعضای "باند سعید امامی" هستند که دارند برای نازی عظیما پاپوش می‌دوزند؟ آیا تازه از خواب بیدار شدند و دریافتند که هشدار آموزگارشان را ننیوشیده‌اند؟ می‌خواهند او را به پرونده‌ی رامین جهانبگلو که کتاب "زیر آسمان‌های جهان" را در گفت‌وگو با داریوش شایگان پدید آورد، پیوند بزنند؟ آیا وظیفه‌ی من است که یادشان آورم که بار دیگر سخنرانی آموزگارشان سعید امامی را با دقت بیشتری گوش دهند تا دریابند که او این کتاب را دوست می‌داشت، انتشار آن را خوشامد می‌گفت و آن را از جمله‌ی وسایلی می‌شمرد که "حزب‌الله" لازم دارد تا روش برخورد و نقد و انتقاد را بیاموزد؟ آیا می‌شنوند که مرشدشان آنان را به "سعه‌ی صدر" و "فضای باز" فرا می‌خواند؟ آیا می‌دانند، می‌فهمند:

 

[...] کدام سخت‌تر است،

بذری را به دانه رساندن یا نهالی را چیدن؟

 

به سعید امامی و سرنوشت او می‌اندیشند؟ آیا می‌پرسند:

 

کرم‌هایت سهم سگان خواهد شد،

یا پرندگان؟

 

و در جمجمه آیا دودمانت را،

که به استخوان محکوم شده‌اند می‌یابی؟

 

"انقلاب مخملی"، "براندازی نرم"، "ناتوی فرهنگی"...، اینان چه میراثی گران‌بهاتر از شوخی با کلمات و "هویت" برای کرم‌ها و سگان و پرندگان از خود به‌جا خواهند گذاشت؟

 

نویسنده‌ای در وبلاگ‌اش نوشته‌است:

« [...] و او [نازی عظیما] را تحت فشار گذاشته اند تا با دم و دستگاه اطلاعات همکاری کند و نه گفته است. از کسی چون او انتظار دیگری هم نمی توان داشت. او [در کتاب "هفت صدا"] مترجم هفت غول بی شاخ و دم ادبیات جهان است. و ترجمه بدتر از خواندن است. ترجمه تو را اسیر متن و معنای متن می کند. ترجمه بدون فهم و ادراک متن ممکن نیست. باید خودت را به آن بسپاری. بشوی نویسنده، بشوی خود متن. پس او تکه ای از نرودا، مارکز، آستوریاس، پاز، کورتاسار، اینفانته و بورخس را در خود دارد. بی دلیل هم نیست که اینگونه سربلند است و سربلند هم خواهد ماند. و هر کو به او توهین کند به این بزرگان توهین کرده است».[3]

 

و این نویسنده، نازی را ندیده، خوب شناخته است! داستان‌های نازی را از آخرین شغلش در ایران باید بشنوید، که چگونه او را "برای تنبیه" از عضویت هیأت علمی مرکز خدمات کتابداری به اتاقکی بی گرما در یکی از ادارات وزارت علوم تبعید کرده‌بودند، به اتاقکی که یک میز و صندلی به‌زحمت در آن جا می‌گرفت، و چگونه او ماه‌ها با پالتو و دستکش آن‌جا می‌نشست و کارهای پیش‌پا افتاده‌ به او می‌سپردند، تا بدانید:

 

یک روز چند هفته است

و یک ماه چند سال؟

 

و نیز:

 

آیا 4 برای همه 4‌ تاست؟

آیا همه‌ی هفت‌ها برابراند؟

 

و به‌راستی چرا:

 

چرا وقتی فقیرها دیگر فقیر نیستند،

دیگر نمی‌فهمند؟

 

نازی عظیما در گفت‌وگوی تلفنی با تلویزیون صدای امریکا در پانزده آوریل 2007 می‌گوید که دو بار به دفتر بازپرس رفته‌است و او "با قیافه‌ای عبوس و لحنی خشک گفت: بروید منتظر باشید. پرونده در دست تحقیق است"![4] و وکیل نازی عظیما می‌گوید " بازپرس پرونده اظهار داشتند که ما حالا حالا با ایشان کار داریم و یکی‌ـ دوسالی ایشان هستند و ما هم هستیم. منظور آقای بازپرس در این قضیه در واقع این بود که ما فعلاً کاری به اتهام ایشان نداریم، هدف این است که ایشان را در کشور نگهداریم."[5] و من با خود می‌اندیشم که آیا این بازپرس "صبر زرد تلخ نچشیده‌است؟" و آیا:

 

نوری که زندانی به آن می‌اندیشد

همان نور است که بر تو می‌تابد؟

 

آری، گذرنامه‌ی کسانی را توقیف کردند و کسانی را از آن میان به زندان افکندند. به نازی عظیما وعده دادند که با قرار وثیقه، گذرنامه‌اش را پس می‌دهند، اما با چانه‌زنی مبلغ وثیقه را تا نیم میلیارد تومان (نیم میلیارد…!) بالا بردند، ملک را توقیف کردند، و از پس دادن گذرنامه خبری نیست. چه پیامی برای ما دارند؟ آیا راست است که دارند دست‌آوردهای دوران اصلاحات را بازپس می‌گیرند؟ آیا دارند پرده‌ای آهنین بر گرد میهن‌مان می‌کشند؟ آیا راست است که دارند به ما می‌گویند که راه رفت‌وآمد به میهن‌مان را بار دیگر بسته‌اند و دیگر آغوشی در آن‌جا به روی فرزندان میهن گشوده نیست؟ پاسخ نازی عظیما را چه می‌دهند که دلیرانه می‌گوید: "اين حق من است که به مملکت خودم بازگردم. هرکسی حق دارد به مملکت خودش بيايد، کسی نمی تواند مزاحمش بشود مگر اين که مجرم باشد و جرمش ثابت شده باشد. من اصلا نمی دانم... بدون هيچ دليلی يا مساله ای، چرا اين برخورد را با من کرده اند."[6] به‌راستی چرا؟ آیا به خیال خود با این کارها دارند در میهن ما "بهشت" می‌سازند؟ و من ساده‌دلانه می‌اندیشم که مگر:

 

بهشت چند کلیسا دارد؟

 

و اکنون می‌شنوم که برای او "قرار مجرمیت" صادر کرده‌اند. و "جرم" او چیست؟ "تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی"! "تبلیغ..."؟ آیا هیچ از سوابق ننگین اتهام "تبلیغ..." در طول تاریخمان نمی‌دانند؟ آیا نمی‌دانند که "تبلیغ" با گفتار و نوشتار است؟ آیا نمی‌اندیشند که با چنین "اتهامی" اعتراف می کنند که آزادی گفتار و نوشتار در میهن ما وجود ندارد؟

 

وکیل نازی عظیما می‌گوید: "قصد محاکمه، محکوميت و يا مجازات  نيست و فعلا قصد وزارت اطلاعات و دستگاه قضايی ايران نگه داشتن خبرنگار راديو فردا در ايران است."[7]

 

و من دلم می‌خواهد از آقایان بپرسم:

 

آیا در خنده‌ی دریا هم

خطر را حس نمی‌کنی؟

 

در ابریشم خونین شقایق، آیا،

تهدیدی نمی‌بینی؟

 

آیا نمی‌بینی که سیب‌-بن گل می‌دهد

تا در سیب بمیرد؟

 

و برایم جالب است بدانم:

 

کار اجباری هیتلر

در دوزخ کدام است؟

 

ش. فرهمند راد

استکهلم – مه و ژوئن 2007


[1] - عنوان نوشته، و همه‌ی شعرها و عبارت‌هایی را که با حروف خوابیده تایپ شده‌اند، از "دفتر پرسش‌ها" اثر پابلو نرودا، ترجمه‌ی نازی عظیما، انتشارات مازیار، تهران 1380 برداشته‌ام.

 

Back