Back

مردن اما آسان نیست

شیوا فرهمند راد

(این دنباله‌ای‌ست بر نوشته‌ی پیشینم "توبه، یا مرگ؟")

 

شمار بزرگی از اسیران شکنجه‌گاه‌های جمهوری اسلامی در درازای سی سال گذشته برای حفظ اسرار خود، برای پایان دادن به رنج خود، برای سر خم نکردن در برابر جلادان، و به دلایلی دیگر در دخمه‌ها و سیاهچال‌های جمهوری اسلامی دست به خودکشی زدند، و یا جلادان آنان را "خودکشی" کردند. بسیاری نیز پس از اقدامی "نا موفق" به خودکشی، دیرتر در تابستان 1367 اعدام شدند. آنان چگونه تصمیم به نابودی خود گرفتند؟ چه بر آنان رفت و چه کشمکش‌هایی در درون داشتند؟ از داستان آنان، جز آن‌چه ناظران بیرونی در کتاب‌های خاطرات زندان آورده‌اند، چیزی نمی‌دانیم. کسانی در تنهایی و بی‌کسی و گمنامی جان خود را گرفتند و تا باز شدن بایگانی‌های جمهوری اسلامی، و شاید پس از آن نیز، حتی نام نان را نخواهیم دانستآنان راآنان را نخواهیم دانست. داستان ایرج مصداقی از زندانی بی نام و نشانی که در کنار او به قصد خودکشی سیانور خورده، و او از زیر چشم‌بند حتی نمی‌بیندش، از تکان‌دهنده‌ترین داستان‌هایی‌ست که خوانده‌ام ["نه زیستن، نه مرگ"، چاپ دوم، سوئد، آلفابت ماکزیما 1385، جلد نخست، ص 62.]

 

اما خوشبختانه کسانی از آن میان از دام‌های مرگ جلادان، و نیز از دست تطاول‌گر خود جان به‌در بردند و داستان آن ساعت‌ها و دقایق هولناک دست‌وپا زدن در مرز میان مرگ و زندگی و برزخ تصمیم به پایان دادن به زندگی خود را برایمان نوشته‌اند. کسانی نیز گرچه اکنون در میان ما نیستند، اما فرصت داشته‌اند که داستان خود را از زبان و قلم دیگری ثبت کنند.

 

از آن میان دو نمونه را نقل می‌کنم. نخستین آن‌ها داستان عفت ماهباز است از دست زدن به خودکشی و کشمکش او میان امید و نا امیدی، میان بودن و نبودن. روزهای طولانی‌ست که "حد نماز" به او می‌زنند. در سلول انفرادی‌ست، و اعتصاب غذای خشک کرده‌است. شمارش روزها را دیگر ندارد. چند روز است که نخوابیده‌است. پیوسته با مقنعه و چادر آماده ایستاده‌است تا با پخش صدای اذان از بلندگو بیایند و ببرندش، روی نیمکتی که او را به یاد سال‌های کودکی و دبستان می‌اندازد به شکم بخوابانند و جیره‌ی شلاق‌اش را، پنج بار در روز، بابت نماز نخواندن به او بزنند:

 

«- نام؟

- عفت ماهباز.

- اتهام؟

- قدائیان خلق اکثریت.

- سازمانت را قبول داری؟

- بله.

- نماز می‌خوانی؟

- نه.

- بخواب!»

 

حجت‌السلام والمسلمین حسینعلی نیری در "دادگاهی" سرپایی حکم داده‌است: "برادر، ببرینش و در هر وعده‌ی نماز شلاقش بزنین تا آدم بشه." و "برادر" مجتبی حلوایی، شلاق به‌دست، می‌گوید: "آدمت می‌کنم. هر چند وقت یه بار گرد و خاک تو رو باید گرفت."

 

«لحن صدایش چندش‌آور بود. آهنگران می‌خواند. صدای پرواز فوجی از کلاغ‌ها می‌آمد. و گاری دستی در راهرو که غذا می‌برد. حلوایی شروع به زدن کرد. کابل فرود می‌آمد و شلاق در هوا زوزه می‌کشید. من روی نیمکت مدرسه جابه‌جا می‌شدم و درد در سراسر تنم پیچیده‌بود.»

 

و این شکنجه، همین پرسش‌ها و جیره‌ی شلاق، پنج بار در روز، همزمان با وقت نماز، پس از اذان، تکرار می‌شود. گاه پاسدار دیگری‌ست که شلاق می‌زند، و در آن اواخر "خواهر" طالقانی‌ست که ضربات شلاق را "چنان با لذت می‌زد که انگار همین الآن با ثوابی که می‌کند در بهشت به رویش باز می‌شود." و عفت ماهباز با دیدن او با خود فکر می‌کند که این زن چگونه می‌تواند مادر باشد؟

 

پنج بار در شبانروز صدای اذان است، صدای قرآن‌خوانی‌ست، صدای آهنگران که شوم می‌خواند، صدای ساعت دانشگاه ملی که از دور می‌نوازد بوم... بوم... بوم... بوم...، صدای گاری دستی که غذا می‌برد، و پاهای لرزان عفت ماهباز که با اعتصاب غذا دیگر توانی ندارند، اما همواره آماده، به‌سوی نیمکت مدرسه می‌روند. پاسداری که مدعی‌ست که اسلام دین مهر و عطوفت است و به زور شمشیر حاکم نشده، بسم‌الله می‌گوید وضربات شلاق را بر پشت عفت فرود می‌آورد تا وادار به نمازخواندنش کند.

 

یک نفر دیگر که در سر هر وعده نماز همراه با عفت ماهباز شلاق می‌خورد، سهیلا درویش کهن است که ناگهان ناپدید می‌شود و عفت چندی بعد خبردار می‌شود که جلادان او را "خودکشی" کرده‌اند.

 

«هوای سلول کم‌کم بسیار گرم شده‌بود. تشنگی آزارم می‌داد. تند و تند راه می‌رفتم. توان فکر کردن نداشتم. تشنگی و صدای آهنگران. ناگهان متوجه چیز غریبی شدم. قبل از هر بار زدن حد، چند بار همین صداها را تکرار می‌کردند. آیا برای شرطی کردن زندانیان بود؟ به مرور متوجه شده‌بودم که اذان و صدای نوحه‌ی آهنگران و فوج فوج پرواز کلاغان و صدای بوم بوم ساعت دانشگاه ملی و صدای گاری و تکرار آن در هر وعده‌ی شلاق یا دو وعده‌ی نماز اتفاقی نیست و این صدا جز در اذان صبح که صدای آهنگران نمی‌آید، در طول روز و شب به‌گوش می‌رسد و این غریب است. این کشف خوبی برایم نبود. کاش این را نمی‌دانستم. [... اکنون] دقت بیش‌تری کردم. همه‌ی آن صداها را در فاصله‌ی بین دو وعده‌ی نماز صبح و ظهر و شب در سلول هم می‌شنیدم و هر بار با ماهیچه‌های جمع‌شده، منتظر ورود شلاق می‌شدم. در گوشه‌ای می‌نشستم و سرم را بین دو دستم می‌گرفتم. [...] دانستن این‌ها برایم نه تنها کمکی نبود، بلکه سبب شده‌بود که در فاصله‌ی بین دو وعده‌ی نماز، بیش‌تر منتظر صداها باشم. توان جسمی‌ام کم‌تر شده‌بود و تحمل این انتظارهای پی‌درپی روحم را به هم ریخته‌بود.

 

نگران بودم و دلشوره داشتم. نمی‌دانم چند روز گذشته‌بود. شب‌ها به خواب نمی‌رفتم. بالاخره نگرانی‌ها و خستگی و گرسنگی و تشنگی مرا از پا انداخت. تب داشتم و می‌سوختم.

 

باران می‌آمد. احساس می‌کردم بالای لیلاکوه هستم. چه‌قدر همه‌جا سبز بود. درختان مرکبات با پرتقال‌های رسیده و آبدار کنار دستم بودند. چهارساله بودم و روسری‌ای با بوته‌های گل سرخ بر سر داشتم. همان روسری‌ای بود که شاپور [شوهر عفت ماهباز که او نیز در زندان بود و کمی بعد اعدامش کردند] عید برایم خریده‌بود. کمی از چتری موهایم روی صورتم ریخته‌بود. باران می‌بارید و مادرم فریاد می‌زد: "ع...ف...ت کجایی؟" و من می‌خواستم به سمت صدا بدوم. باران صورتم را می‌شست. چه بارانی بود! چه‌قدر تند می‌بارید. مادر داد می‌زد: "ع...ف...ت". از خواب پریدم. از عرق خیس شده‌بودم. تب و لرز داشتم و اشک چشم‌هایم را پر کرده بود. دوباره اذان بود و صدای آهنگران که قلب را می‌درید. صدای قرآن و صدای پرواز فوجی از کلاغان و صدای ساعت دانشگاه [...]

 

[...] بی‌خوابی و تشنگی و صدا خسته‌ام کرده‌بود. تردید بر چانم چنگ انداخته‌بود و توان فکر کردن و راه رفتن نداشتم. آن همه هول و هراس و انتظار برایم سنگین بود. دلم می‌خواست بمیرم. دلم می‌خواست نباشم. کاش اعدامم می‌کردند. احساس می‌کردم دیگر نمی‌توانم به زندگی ادامه دهم. از تب می‌سوختم. هذیان می‌گفتم. نمی‌خواستم چیزی بشنوم. نمی‌خواستم چیزی ببینم. آن کابوس کودکی دوباره و دوباره به سراغم [می]‌آمد. بوی باران، بوی آغوش مادر، بیداری و تشنگی و تب و لرز.

 

می‌بایست همه چیز تمام می‌شد و به پایان می‌رسید. در سلول تیغ بود و سوزن. دیگر بیش از این طاقت نداشتم. تصمیم گرفتم رگم را بزنم.

 

تیغ را برداشتم و روی رگ دستم کشیدم. نمی‌برید. بیش‌تر کشیدم. بیش‌تر و بیش‌تر. کند بود. کمی خون آمد.

 

توانستم کمی فکرم را متمرکز کنم. چرا این کار را می‌کنم؟ یادم افتاد وقتی مرا به این سلول آوردند، برخلاف همیشه تیغ در سلول بود! چرا این تیغ این‌جاست؟ چرا این سوزن‌ها در این سلول هستند؟ چرا آن تکه شیشه در گوشه‌ی پنجره قرار گرفته؟ آیا آن‌ها نمی‌خواهند من و ما بمیریم؟ چرا باید بمیرم؟ اما نماز خواندن هم برایم حکم مردن را داشت. نمی‌خواستم آن‌گونه بمیرم.

 

تردید به جانم افتاده‌بود. با خودم گفتم: می‌گویم که نماز می‌خوانم! ولی نه، نه. من می‌میرم، می‌میرم اگر نماز بخوانم... باز تیغ را بر پوستم کشیدم. کمی خراشش عمیق‌تر شد. خون آمد. باز کشیدم. جاری نشد. مردن برایم آسان نبود. دوباره تیغ را روی دستم کشیدم تا شریانم قطع شود و خون فوران بزند و زندگیم پایان بگیرد و انتظار شکنجه تمام شود. نیاز به مرگ را با همه‌ی وجودم احساس می‌کردم. ... اما مردن اصلاً آسان نبود.

 

فکر کردم من که فقط به عنوان هوادار جریان اکثریت محاکمه شده‌ام و حکم گرفته‌ام چرا باید بمیرم؟ فکر کردم به زهره. اگر او بود چه؟ نه او نباید چون من کند. او باید ادامه دهد. شاپور هم باید ادامه دهد. فکر کردم آن‌ها مسئولیت بیش‌تری دارند.

 

یاد حرف‌های خودم به مینو افتادم: "آخه برای چی می‌خوای اعتصاب غدای خشک کنی؟ به کی می‌خوای اعتراض کنی؟ آن‌هم اینطوری. می‌خوای خودت رو به کشتن بدی به خاطر حرف این‌ها که می‌گن شوهرت وا داده؟"

 

به خودم گفتم: "بر چه چیزی تیغ می‌کشی؟"

 

شاید دستم از شدت گرسنگی و تشنگی نای فشار بیش‌تر را نداشت. محکم‌تر کشیدم. قطره‌های کوچک خون، چک‌چک بر زمین ریخت. فکرم کار نمی‌کرد. طنین صداها توی سرم می‌پیچید. [...] عمیقاً آرزوی مرگ می‌کردم، ولی زندگی را هم دوست داشتم. بهار و آفتاب و همه را دوست داشتم. لادن، زینت، شهرزاد، ایران، منیژه، ثریا، مریم، مهین و زهرا را دوشت داشتم. همه‌ی چپ‌های انقلابی بند را دوست داشتم. دلم نمی‌خواست به حال و روز من دچار شوند و درد بکشند. دلم می‌خواست در استخری پر از آب بپرم. تشنه بودم و از تب می‌سوختم. دلم می‌خواست می‌توانستم در چمخاله ماهی بگیرم و با قایق تا دهنه برانم. دوست داشتم در کوچه‌پس‌کوچه‌های لنگرود راه بروم. بالای خشته‌پل بایستم و درخت‌های بلند خانه‌مان را از دور نگاه کنم. می‌خواستم برای کبوتران آسیدحسن دانه بپاشم. می‌خواستم در انزلی‌محله سوار "نودنبال" شوم و به "گلباغ" بروم و باقلا بچینم و بخورم. چه‌قدر همه چیز و همه کس را دوست داشتم.

 

اما با این حال نمی‌خواستم نماز بخوانم. نمی‌خواستم کمر خم کنم. نمی‌خواستم بر زمین دو لا و راست شوم. مادرم در خواب‌هایم نگران من بود.

 

باران می‌بارید و من تب داشتم و لادن، زینت، شهلا، مهین، شهرزاد و منیر آن طرف دیوار بودند و مثل من فکر نمی‌کردند. دوست[شان] داشتم.

 

هذیان می‌گفتم. همهمه‌ای گنگ بود. در لحظه‌ای دریچه باز شد و پاسداری حرفی زد و من دست‌هایم را پنهان کردم. به پروین گلی آبکناری فکر کردم که خودکشی کرد و چه‌قدر زندانبان‌ها را خوشحال کرد. به مهین بدویی فکر کردم که خودکشی کرد و دوباره آن‌ها خوشحال شدند و من نمی‌خواستم آن‌ها خوشحال باشند. باید دست‌های خونینم را از پاسدارها پنهان می‌کردم. آن‌ها مرا و زنده بودن مرا دوست نداشتند. من زندگی را دوست داشتم و مردن هم آسان نبود. زندانبانان گفته‌بودند همه‌ی چپ‌ها را برای نماز می‌آورند این‌جا! : کاش زینب را نیاورند و کاش لادن را نیاورند. به مادرم فکر کردم که چه‌قدر شریف و انسان بود و چه‌قدر از رنج و درد ما درد می‌کشید. به خواهران و برادرانم و به پدر رنج‌کشیده‌ام از اعدام برادرم فکر کردم. تیغ را داخل توالت انداختم و سوزن‌‌ها را نیز. دستم را با پارچه بستم. جای آن زخم هنوز روی مچ دستم باقی مانده‌است.» [عفت ماهباز: "فراموشم مکن"، نشر باران، سوئد، چاپ نخست 2008، ص‌ص 202-188]

 

عفت ماهباز، با جای زخم روی مچ دستش، خوشبختانه ماند تا این داستان تکان‌دهنده را برایمان باز گوید و از زندان و شکنجه به‌نام دین شهادت دهد. پایدار باشد.

 

سرگذشت دیگر از آن کاظم خوشابی‌ست، "آمیخته‌ی تیره‌گی سنگ و یشم، لاجورد و دریا، با روشنای چشمانی سبز، سپیدمو، گندم‌گون، زخم‌خورده، بی‌آب، چاک‌چاک، جنوبی" که از زبان هم‌زنجیر سال‌های زندانش مهدی اصلانی می‌خوانیم. او از فعالان سازمان فدائی معروف به جریان "شانزده آذر" است. مهدی اصلانی تنها کسی‌ست که اجازه‌ی شوخی با او دارد، سربه‌سرش می‌گذارد و چشمان سبز او، این دلیر تنگستانی را، "کار انگلیس‌ها" می‌نامد.

 

پس از مدت‌ها جابه‌جایی در زندان‌ها و سلول‌ها، کاظم را، پس از هفده روز اعتصاب غذا، همراه با ده تن دیگر به سلول تنگی که مهدی اصلانی نیز در آن است آورده‌اند. او با کمی آب‌قند و چای و مقداری پنیر اعتصاب غذای هفده‌روزه‌اش را می‌شکند و کنار نرمه‌ی گوش مهدی اصلانی با امواج لرزان صدایش درباره‌ی جای زخم روی مچ دستش توضیح می‌دهد. مهدی اصلانی، این پرورده‌ی سه‌راه اکبرآباد، که زبان گفتار مردم را نیک آموخته، به لهجه‌ی جنوبی کاظم می‌نویسد. کاظم می‌گوید:

 

«- [...] روزای اول تو کمیته‌ی مشترک بستنُم به تخت، شهیدُم کِردند. جای سالم تو تن‌اُم نذاشتن. آدرس انبار کرج و دستگاه چاپ افست و بقیه‌ی امکانات رو می‌خواستن. از بیخ‌وبن منکر شُدُم. یک هفته ده روزی مثل یابو کتک می‌زدن [...]

 

یکی از دفعات بی‌شمار به تخت بسته‌شدن، مسئولُمه آوردن بالای سرُم. پریده‌رنگ بود و آش و لاش. بدجوری زده بودنش [... گفت] – مقاومت بیهوده‌اس. همه‌ی مسائل از بالا لو رفته و همه چیز رو شده. چیزی برای پنهان کردن نمانده. خودتو خلاص کن و بی‌خود کتک نخور.

 

[... بازجو] مجتبی گفت از تخت بازش کنین. کروکی انبار و خیلی اطلاعات دیگه رو گذاشتن جلوم. [...] گفت: روت کم شد؟ فهمیدی ما همه چیز رو می‌دونستیم و فقط می‌خواستیم خودت بگی؟ حیف نبود این قدر کتک مفت خوردی؟ این هم فرد اول سازمان‌تون. دیگه چی می‌گی، آقای خوشابی؟ نگاش کِردُم و گُفتُم: اصلاً ای آقا رو نمی‌شناسُم. چون حالش سر جاش نبود حتماً مانو با یکی دیگه اشتباهی گرفته.

 

- شاید حق با شما باشه – و به حسین غول نگاه کرد و گفت: بشاشید توی دهنش پدرسگو.

 

دوباره بستنُم به تخت. داد می‌زدُم: مرگ بر شکنجه‌گر. پتونو کِردن تو دهنُم و حسین غول و ابراهیم با یکی دیگه شروع کردن نوبتی ز ِدن. حالُم خیلی بد شد و پاهام از حس رفت. بردنُم درمانگاه [...] و مانو گذاشتن زیر سِرُم. چهل‌وهشت ساعت بحرانی رو از سر گذروندُم. همون جا به خودُم گُفتُم: کا، کاظم! اینا تا کجا می‌خوان ادامه بدن؟ تو همون چهل‌و‌هشت ساعت تصمیم گرفتُم خودمو خلاص کُنُم. این بود که یکی از تیغ‌هایی رو که دکترا سر سوزن باش می‌شکنن کش رفتُم و توی لیفه‌ی شلوارُم جا دادُم. بعد که برگردوندنُم به سلول، یه شب بعد خاموشی، شروع کِردُم به بریدن ر ِگای مچ دست چپُم. ر ِگای سطحی رو زدُم اما شاهرگ بریده نمی‌شد، چون هم تیغ کند بود و هم لزجی و لیزی خون نمی‌ذاشت. از قاشق غذا کمک گرفتُم. خُ قاشقُم می‌دونی روحی بود و جون نداشت، کاکا! اونو انداختُم زیر شاهر ِگ و کشیدُمش بالا. لامصب لیز می‌خورد و فِرار می‌کِرد.

 

مرگ هی از دستُم در می‌ر ِفت. مرگ مثل ماهی شده‌بود و من ماهیگیر ناتوان، پنجه در پنجه‌ی هم انداخته بودیم. قاشق دو نیمه شد و شکست. دندونامو به کمک گرفتم. لیزی و چسبندگی خون مجال نمی‌داد. من هم جون تو بدنُم نمونده بود و قوه و قدرت بدنیُم به صفر رسیده‌بود. سرُم گیج می‌رفت. خون زیادی از بدنُم رفت. بوی چرک و کثافت و خون همه جا رو گرفته بود. از حال رفتُم و در رؤیایی شیرین به مرگ سلام کِردُم. تو اون لحظه فقط بی‌بی تو نظرُم بود و دوران خوش بچگی. بی‌بی خوشگل‌تر از همیشه، با چشمانی روشن و پر ستاره، گیسو گشوده و حنا زده، کودکی به پشت بسته، و من در گردش رؤیایی گهواره و مقاومت بیهوده برای خواب نرفتن، غرق تماشای بی‌بی، و دوبیتی‌های فایز:

 

مُو از روز ازل بختُم کِج افتاد

ز ِ بَس که مادرُم شیر غمُم داد

مُو رو بردند به مکتب‌خانه‌ی عشق

معلم آمد و درس ِ غمُم داد.

 

نمی‌دونُم تو اون لحظات چرا فقط بی‌بی تو نظرُم بود و بس. یادش سبز. همیشه می‌گفت: کاظم، بچه جون، تو سر سالم به گور نمی‌بری. مویُم می‌گفتُم: خُ بی‌بی هر کی یه جوری باید کلکش کنده شه. بذار مویُم سر سالم به گور نبرُم.

 

از هوش رفتُم. نوبت دستشویی، چون نگهبان در زده‌بود و جوابی از من نشنیده‌بود، با باز کردن در، بدن خون‌آلودُم رو می‌بینه. سریع دکتر بلوچ (شال‌چی) رو خبر کِرده و همون جا تو سلول بخیه‌کاریُم کِردن و زیگزال‌دوزی شُدُم. حالا هم تَک ِ تویُم.»

 

کاظم خوشابی دیگر در میان ما نیست. در تابستان 1367 اعدامش کردند. مهدی اصلانی که "تا حد بلعیدن" او را بوسیده و خوب می‌شناسدش، حدس می‌زند که لابد در برابر هیأت مرگ سه‌نفره گفته‌است:

 

«- موُ؟ موُ تو عمرُم یه رکعت نِماز نخوندُم وُ بعد ِ اینُم نمی‌خونُم.» [مهدی اصلانی: "کلاغ و گل سرخ"، ناشر: مجله آرش، پاریس، چاپ نخست تابستان 1388، ص‌ص 416-413].

 

یادش گرامی باد.

 

***

نگاه کیوان‌دخت قهاری به کتاب "فراموشم مکن" خاطرات زندان عفت ماهباز و نظر ناصر مهاجر را در نشانی زیر:

http://www.dw-world.de/dw/article/0,,3813468,00.html

معرفی کتاب از نگاه شهرنوش پارسی‌پور را در نشانی زیر:

http://zamaaneh.com/parsipur/2009/02/post_228.html

و تکه‌هایی از کتاب، و گفت‌وگو با عفت ماهباز را در نشانی زیر بخوانید:

http://efatmahbaz.blogfa.com/post-116.aspx

وبلاگ عفت ماهباز: http://efatmahbaz.blogfa.com

"زهرا" که عفت ماهباز از او یاد می‌کند، این است:

http://shivaf.blogspot.com/2009/09/blog-post.html

 

معرفی کتاب "کلاغ و گل سرخ" نوشته‌ی مهدی اصلانی را از نگاه حسن یوسفی اشکوری در نشانی زیر:

http://www.roozonline.com/persian/opinion/opinion-article/article/2009/september/02//-8edcbf06f5.html

از نگاه کیوان‌دخت قهاری در نشانی زیر:

http://www.dw-world.de/dw/article/0,,4661647,00.html

گفت‌وگوی کیوان‌دخت قهاری را با مهدی اصلانی این‌جا:

http://www.dw-world.de/dw/article/0,,4662667,00.html

نگاه علی امینی نجفی به کتاب را در نشانی زیر:

http://www.bbc.co.uk/persian/arts/2009/10/091013_wmj-aa-book-review.shtml

و معرفی کتاب از نگاه شهرنوش پارسی‌پور را در نشانی زیر بخوانید:

http://zamaaneh.com/parsipur/2009/10/post_323.html

 

متن کامل کتاب "نه زیستن، نه مرگ" نوشته‌ی ایرج مصداقی در نشانی زیر در دسترس است:

http://www.irajmesdaghi.com/page1.php?id=185

 

نوشته‌ی پیشین من "توبه، یا مرگ؟" را در این نشانی می‌یابید:

http://shivaf.blogspot.com/2009/08/blog-post.html

وبلاگ نویسنده: http://shivaf.blogspot.com

 

   Back