Back

 

...اما با ناشر ایرانی انسان پیر می‌شود!

پاسخی بر نوشته آقای علی شفیعی در معرفی کتاب "در ماگادان کسی پیر نمی‌شود"

 

 

(این نوشته در سایت "ایران امروز" و نیز در نشریه‌ی "باران"، شماره‌ی 13، پائیز 1385، استکهلم منتشر شده‌است)

 

در شماره 11 و 12 (بهار و تابستان 1385) نشریه باران مطلبی به قلم آقای علی شفیعی با عنوان "آقای صفوی! بخت با تو یار نبود... – نگاهی به در ماگادان کسی پیر نمی‌شود" منتشر شد. همین نوشته در روز یکشنبه 17 سپتامبر در سایت "ایران امروز" نیز نقل شد. با سپاس از ایشان که زحمت کشیدند و این کتاب جالب و خواندنی را بار دیگر مطرح کردند، اینجانب که ویراستار کتاب بوده‌ام و از همان آغاز در جریان جزئیات پدید آمدن آن قرار داشتم، بر عهده گرفتم که پیرامون برخی از نکاتی که ایشان مبهم دانسته و مطرح کرده‌اند، قدری توضیح دهم.

 

آقای شفیعی می‌نویسند: "[...] عطاء صفوی خاطرات خود را [...] در قالب نامه به دوستش که ساکن سوئد است به رشته‌ی تحریر در آورده‌است. وقتی کتاب در تهران منتشر می‌شود اسم اتابک فتح‌الله‌زاده را به عنوان نویسنده بر پیشانی خود دارد و او کسی نیست جز دریافت‌کننده‌ی نامه‌ها در سوئد [...] در صفحه‌های دوم و سوم کتاب با حروفی ریز اصطلاح «به‌کوشش» جلوی اسم فتح‌الله‌زاده آورده‌شده و ما واقعاً نمی‌دانیم نقش آقای فتح‌الله‌زاده جز تحویل این‌نامه‌ها به ناشر چه بوده‌است. شاید آقای فتح‌الله‌زاده عیب را به گردن ناشر بیندازد که چرا اسم او را به عنوان نویسنده روی جلد کتاب آورده، ولی کتاب به چاپ دوم رسیده و ظاهراً آقای فتح‌الله‌زاده حرفی نداشته و ایرادی ندیده‌است. باید گفت: آقای دکتر عطاء صفوی! متأسفانه این‌جا هم بخت با تو یار نبود!" (ص 126)

 

آقای شفیعی عزیز! شما به عنوان خواننده‌ی کتاب، و هر خواننده‌ی دیگری، کاملاً حق دارید که از این آشفتگی سردرگم شوید و تکلیف خود را با پدید‌آورنده‌ی کتاب ندانید! در جهان ِ نوشتن و انتشار نباید نیازی به آن باشد که به‌قول معروف "پدیدآورنده را لای کتاب بگذاریم" تا چگونگی پدید آمدن کتاب را برای خواننده بازگوید! راه حل‌های بهتری برای این کار وجود دارد – مانند نوشتن پیشگفتار. حتی نمی‌توانم بر شما و هیچ خواننده‌ی دیگری خرده بگیرم که چرا معرفی این کتاب را روز 14 آذر 1383 در سایت فارسی بی‌بی‌سی ندیده‌اید (1)، یا روز 16 دی 1383 همان‌جا توضیح نقش آقای فتح‌الله‌زاده را نخوانده‌اید:

 

«از خلال کتاب نيز می‌توان دريافت که فتح‌الله‌زاده در نوشتن اين خاطرات چه نقش عمده‌ای داشته‌است. وی از طريق نامه و تلفن مرتب سئوال‌هايی مطرح می‌کرده تا جزئيات سرگذشت دکتر صفوی را ثبت و ضبط کند. "از من پرسيده بودی که مرده‌ها را کجا و چگونه دفن می‌کردند؟ ... مثل اين‌که تا جيک و بوکش را در نياوری ول کن نيستی!" خاطرات دکتر صفوی از طريق همين نامه‌هاست که روايت می‌شود: "اتابک، قارداش آواره سلام. نامه تو را ديروز دريافت کردم. از اين‌که اين آخر عمری خاطرات خود را به قلم می‌آورم و يا تلفنی به سؤالات تو پاسخ می‌گويم، از کار خود احساس رضايت می‌کنم [...]"»(2)

 

یا چرا "کالبدشکافی" دو کتاب اتابک را روز 16 اسفند 1383 در روزنامه‌ی شرق نخوانده‌اید(3)، و چرا این پرسش و پاسخ کوتاه را در مصاحبه‌ای مفصل در روز 23 فروردین 1384 در همان روزنامه ندیده‌اید:

 

«آقاى فتح‌الله‌زاده در كتاب «در ماگادان كسى پير نمى‌شود» نام شما به عنوان نويسنده آمده است، اما داخل كتاب توضيحى از شما نيست. بفرماييد كه شما در تأليف كتاب چه نقشى داشتيد و چطور اين مطالب را جمع‌آورى كرديد؟
- اين كتاب در عرض سه سال از طريق نامه‌نگارى و مصاحبه‌هاى تلفنى من با آقاى دكتر صفوى تهيه شد، در حالى كه من در سوئد بودم و ايشان در تاجيكستان زندگى مى‌كردند. اول يك سرى سئوالات كلى را مطرح كردم و بعد از دريافت پاسخ‌هاى ايشان، پرسش‌هاى تكميلى را اضافه كردم و هر كجا لازم بود مطالبى را شرح و بسط دادم. در ويرايش و تدوين نهايى اين كتاب از همكارى دوستان عزيز فرهمند راد و على شاهنده بهره برده‌ام. [...] مشكلى كه براى من در چاپ كتاب پيش آمد اين بود كه به سبب دورى از ايران به هنگام انتشار كتاب نظارت كامل بر چاپ آن نداشتم. به همين سبب برخى از نارسايى‌ها در آن راه يافت. مثلاً مقدمه كتاب و نقشه‌ها و سند تبرئه‌نامه دكتر صفوى به زبان روسى از قلم افتاد. اميدوارم در چاپ‌هاى بعدى اين نقص‌ها را برطرف كنيم.
»(4)

 

باز نمی‌شود ایراد گرفت که چرا کتاب "مهاجرت سوسیالیستی و سرنوشت ایرانیان" نوشته بابک امیرخسروی و محسن حیدریان، تهران، پیام امروز، 1381 یا "خانه دائی یوسف" نوشته اتابک فتح‌الله‌زاده، چاپ اول سوئد، 2001، به هزینه‌ی شخصی، و چاپ‌های چندگانه آن در خارج و ایران را نخوانده‌اید که در هردوی آن‌ها اتابک چگونگی گردآوری خاطرات ایرانیان تبعیدی به سیبری را شرح داده‌است. ایراد شما بر کتاب "در ماگادان کسی پیر نمی‌شود" کاملاً به‌جا و وارد است، حتی اگر مطالب بالا را هم خوانده‌باشید! ولی اجازه دهید قدری درددل کنم.

 

ای‌کاش پدید آوردن کتاب‌هایی از این دست به همان سادگی بود که شما نوشته‌اید، یعنی نقش اتابک گردآوردن نامه‌های حاضر و آماده و تحویل آن‌ها به ناشر می‌بود و بعد، ناگهان، کتاب تر و تمیز منتشر می‌شد! اما واقعیت این است که خاطرات کتبی آقای صفوی در ابتدا همان 27 صفحه‌ای بود که در "مهاجرت سوسیالیستی..." نقل شده و در پیوست‌های "خانه دائی یوسف" به 37 صفحه رسیده‌است. از آن‌جا بود که عزم اتابک جزم شد تا داستان زندگی دکتر صفوی را پی گیرد. او سه سال مشغول نامه‌نگاری و گفت‌وگوهای تلفنی میان استکهلم و دوشنبه بود، سؤال می‌پرسید، همه مطالب را گرد می‌آورد و یادداشت می‌کرد، یک‌انگشتی تایپ می‌کرد، جمله‌ای از یک نامه را در کنار پاراگرافی از نامه‌ای دیگر و تکه‌ای از گفت‌وگوی تلفنی می‌گذاشت، گاه عبارت یا بخشی ناقص را می‌باید تکمیل می‌کرد و با استفاده از مطالب کلی مجموعه‌ی نامه‌ها شاخ و برگ می‌داد، تکرار مکررات و مطالب بی‌ربط را حذف می‌کرد، نکات مبهم را اندکی توضیح می‌داد، تایپ می‌کرد، نامه می‌نوشت، تلفن می‌زد، پرسش تکمیلی می‌پرسید، بعضی چیزها را بارها و به اشکال گوناگون می‌پرسید تا مطلب روشن شود، و باز تایپ می‌کرد – سه سال، بی‌وقفه، و در کنار کار روزانه برای کسب نان، و پرداخت همه‌ی هزینه‌های کمرشکن ارتباطات از جیب شخصی!

 

بی‌گمان تصدیق می‌کنید که این "به‌کوشش" با صنعت "به‌کوشش" برخی ناشران که کتاب‌های حاضر و آماده‌ی چاپ‌شده در خارج را با نام "به‌کوشش ..." در داخل تجدید چاپ می‌کنند تفاوت بسیار دارد. نوع دیگر "به‌کوشش" پیاده‌کردن متن ضبط شده‌ی گفت‌وگوهای حضوری و ویرایش و انتشار آن است. مانند کار آقایان حمید احمدی و دکتر حبیب لاجوردی. و بی‌گمان تأیید می‌کنید که کار اتابک از این "به‌کوشش" هم دشوارتر بوده‌است. سزاوار و به‌جا بود که این کار "نگارش" نامیده می‌شد، اما اتابک فروتنانه عنوان "به‌کوشش" را بر آن نهاد.

 

کار به همین جا نیز پایان نیافت. در طول کار، آقای علی شاهنده زحمت کشیدند و بخش‌هایی از نوشته را پیراستند. و سپس نوبت به من رسید تا در حدود شش ماه همه وقت آزادم را پس از کار روزانه صرف ویرایش کتاب کنم: انشاء و املای متن کامل کتاب می‌بایست یکدست می‌شد. تکه‌هایی باید جابه‌جا می‌شد تا داستان روالی درست و منطقی داشته‌باشد. متن باید بخش‌بندی و عنوان‌گذاری می‌شد. "راه جهنم"، یعنی مسیر تبعید دکتر صفوی به سیبری و بازگشت او باید تکمیل و تدقیق می‌شد. نام‌های جغرافیایی باید تصحیح می‌شد و نقشه‌ی مسیر باید تهیه می‌شد. اصطلاحات روسی باید تصحیح و معنی می‌شد. تطابق تاریخی رویدادها باید بررسی و تصحیح می‌شد – و شما یک نمونه را که از زیر نگاه من گریخته یافته‌اید: سال 1956 ربطی به 1332 و کودتای 28 مرداد ندارد! بخش‌هایی از کتاب باید با خاطرات دیگران مطابقت داده‌می‌شد. و... بدین‌گونه کم‌وبیش همه‌ی متن کتاب بار دیگر تایپ شد.

 

برای نمونه یک مورد از تصحیح روال منطقی داستان را که ناقص مانده، این‌جا می‌آورم. در صفحه 292 می‌خوانید: "آرمان پسرم پس‌از تمام کردن دانشکده پزشکی ازدواج کرد. پس‌از یک سال صاحب نوه شدیم. ما 6 نفری در یک خانه دو اتاقه زندگی می‌کردیم و باز مسأله کمی ِ جا مطرح شد." و بعد داستان دریافت خانه‌ای بزرگتر گفته می‌شود و سپس در صفحه 296 می‌خوانید: "[...] من و همسر و مادرزن و پسرم و همسرش صاحب یک خانه سه‌اتاقه شدیم. پس از دو سال و سه ماه نوه (دوم؟) من کارن هم به جمع خانواده پیوست." این پرانتز (دوم؟) از من است، زیرا مطالب این دو صفحه با هم نمی‌خواند و با توجه به جمله نخستی که از صفحه‌ی 296 نقل کردم، نمی‌دانیم این کدام نوه است و این موضوع می‌بایست از دکتر صفوی پرسیده می‌شد، اما فراموش شد و به همین شکل ماند!

 

اکنون، پس از این همه زحمت در طول سه سال و نیم، هنگام سپردن کار به ناشر بود. این کتاب با قرارداد قبلی با ناشر معینی تهیه نشده‌بود و بنابراین می‌بایست گشت و ناشری پیدا کرد. از بازگویی این که اتابک با چه دشواری‌هایی از راه دور ناشر پیدا کرد، در می‌گذرم. یکی از خواص اغلب ناشران در ایران این است که همیشه قول می‌دهند که کتاب یک ماه بعد منتشر خواهد شد! بعد از یک ماه اگر بپرسید، باز قول یک ماه بعد را می‌دهند. اینک دکتر صفوی که بیمار بود و آفتاب عمر 78‌ساله‌ی خود را بر لب بام می‌دید، روزشماری می‌کرد تا دیدگانش به جمال یکی از مهمترین محصولات زندگیش روشن شود و سراغ آن را از اتابک می‌گرفت و اتابک هر ماه با ناشر تماس می‌گرفت و پاسخ همیشگی را دریافت می‌کرد: یک ماه بعد! و حال تصور کنید که بعد از این همه زحمت و دو سال انتظار برای مراحل چاپ کتاب، موجودی ناقص‌الخلقه تحویلتان دهند: پیشگفتار فراموش شده، نقشه‌ی "راه جهنم" و برگ برائت دکتر صفوی جائی در کتاب نداشته‌اند، عکس‌ها که بزرگتر بودند و هرکدام یک صفحه جا می‌خواستند با کنتراست بد و صفحه‌آرائی بدتر، برای صرفه‌جوئی در مصرف کاغذ تنگ هم گنجانده شده‌اند، غلط‌های چاپی در حروفچینی مجدد متن راه یافته، نام اتابک را به عنوان نویسنده روی جلد آورده‌اند (و من حدس می‌زنم برای تضمین فروش کتاب – با توجه به فروش خوب و چاپ چندین‌باره‌ی "خانه دائی یوسف") و...

 

همه‌ی این‌ها البته می‌بایست در چاپ دوم تصحیح می‌شدند و از همان نخست از ناشر خواسته‌شد که پیش از چاپ دوم با اتابک تماس بگیرد. اما ناگهان دیدیم که چاپ دوم بی اطلاع ما روانه‌ی بازار شده‌است! بهانه را خود حدس می‌زنید: چاپ اول تمام شده‌بود، مشتری موجود بود، عجله بود، بازنگری کتاب مستلزم تغییر فیلم و زینک و فرم‌بندی مجدد است و هزینه زیادی دارد، و از این دست. من بعید نمی‌دانم که با وجود همه‌ی اعتراض‌ها به‌زودی شاهد چاپ‌های بعدی کتاب با همه‌ی این نقص‌ها باشیم. و تازه ایشان از ناشران معتبر و خوشنام هستند و از جمله به قولی که برای پرداخت حق تألیف به دکتر صفوی داده‌بودند عمل کردند. ناشری را می‌شناسم که یک کار قدیمی مرا بی اطلاع من تجدید چاپ کرده و فروخته‌است. ناشری را می‌شناسم که یک کار تازه‌ی مرا با ذکر شمارگان دروغین و از بیم آن که کتاب روی دستش بماند فقط آن‌قدر چاپ کرده که سهمیه‌ای هفتصد نسخه‌ای به کتابخانه‌های دولتی بفروشد و تعدادی را هم در نمایشگاه کتاب و ویترین کتابفروشی‌اش به‌سرعت به فروش برساند، و اکنون کتاب نایاب است، و یا شاید چاپ دوم آن با ذکر یا بی ذکر آن که این چاپ دوم است هم‌اکنون فروخته می‌شود و من خبر ندارم؟! ناشری را می‌شناسم که فقط یک نسخه، آری فقط یک نسخه از کتاب مرا "منتشر" کرده‌است، یعنی کتاب موجودی را برداشته و جلد و صفحه شناسنامه آن‌را عوض کرده تا با ارائه آن به وزارت ارشاد وام انتشار کتاب بگیرد، یا چه حقه‌بازی دیگری بکند که من از آن سر در نمی‌آورم!

 

این‌چنین است کار با ناشر ایرانی. و البته باید گفت که همه ناشران در داخل و خارج این‌چنین نیستند. من یکی را می‌شناسم: باران خودمان در استکهلم به مدیریت مسعود مافان! او "از دیدار خویشتن" را دو بار – و بار دوم با بازنگری کامل – پاک و پاکیزه و آراسته و زیبا، بی هیچ چک و چانه و دردسر و منتی سر موقع برای من چاپ و توزیع کرده است. درود بر مسعود مافان و نشر بارانش!

 

پس ملاحظه می‌کنید که برخلاف نوشته‌ی شما آقای فتح‌الله‌زاده حرفی داشته و ایرادهای بسیاری دیده، اما گوش شنوائی نزد ناشر نیافته‌است. و اینجاست که جمله‌ی پایانی شما، که همان عنوان مطلبتان هم هست، یعنی "آقای دکتر عطاء صفوی! متأسفانه این‌جا هم بخت با تو یار نبود!"، قدری طعم تلخ به خود می‌گیرد و از آن چنین برداشت می‌شود که گویا دکتر صفوی بخت انتشار خاطراتش به نام خود را هم نداشته و گویا اتابک این خاطرات را دزدیده و به نام خود چاپ زده‌است. و بی‌گمان می‌پذیرید که چنین اتهامی در این مورد چه‌قدر دردآور است. ای‌کاش شما که گویا خود نیز ساکن سوئد هستید از طریق آشنایان مشترک، از جمله همین نشریه باران، اتابک را می‌یافتید، گوشی تلفن را بر می‌داشتید و توضیح می‌خواستید، تا چنین کدورتی پیش نیاید. گذشته از آن، من با جمله شما خطاب به دکتر صفوی از دیدگاه دیگری نیز موافق نیستم. درست است که در طول این زندگی پرماجرا بارها بخت با دکتر صفوی یار نبود و سختی‌‌های بی‌شماری بر سر راه او قرار گرفت، ولی اکنون به برکت کار پر زحمت اتابک و انتشار کتاب "در ماگادان کسی پیر نمی‌شود" بخت و اقبال آغوش به روی دکتر صفوی گشوده است: رسانه‌های گوناگون ایرانی و خارجی از سراسر جهان مدام جویای احوال و خواستار مصاحبه با ایشان هستند، مدام از ایشان فیلم می‌گیرند، میهمانانی از همه‌جای دنیا به دیدار ایشان می‌روند، کارگردانان نامدار آقایان مخملباف و وحید موسائیان از ایشان فیلمبرداری کرده‌اند، اکنون به ‌راحتی به ایران سفر می‌کنند و... حتی آن گذشته پر درد ایشان هم به‌کلی خالی از جلوه‌هایی از بخت بلند نیست. زنده ماندن در سیبری آنگاه که هزاران و هزاران در پیرامون او می‌مردند، و بعد بازگشت از آن دوزخ، تحصیل پزشکی تا رسیدن به جایگاه یک جراح حاذق و کار پر افتخار در طول سالیان در تاجیکستان، در شرایطی که بخش بزرگ دیگر پناهندگان ایرانی در "بخش تجارت" و در دکه‌های عرق‌فروشی و آبجوفروشی با درآمیختن آب در این نوشابه‌‌ها در غرقاب فساد دست‌وپا می‌زدند، از این جلوه‌هاست. هرگز حتی نامی از بسیاری از هزاران ایرانی چهار نسل مهاجر و پناهنده به شوروی سابق نخواهیم شنید، تا چه رسید به این‌که خاطراتشان را بخوانیم.

 

اجازه دهید به چند نکته دیگر از نوشته شما نیز بپردازم. در مواردی خواستار جزئیات بیشتری شده‌اید. البته بسته به سلیقه‌ی خوانندگان گوناگون می‌شد موارد بسیاری را بسط و گسترش داد و جزئیات بیشتری را آورد. از زمین‌لرزه‌ی عشق‌آباد نام برده‌اید و در آن مورد خاص من نیز احساس شما را داشتم و چندین سطر اطلاعات تاریخی و آماری مربوط به آن زمین‌لرزه را خود بر متن کتاب افزودم. اما به گمانم موافق‌اید که پاسخ‌گویی به سلیقه‌ی خوانندگان گوناگون کار آسانی نیست و معلوم نیست آوردن جزئیات را کجا باید متوقف کرد. دکتر صفوی در طول خاطراتش بارها می‌گوید که این یا آن موضوع خود یک کتاب جداگانه می‌خواهد، یا مثنوی هفتاد من می‌شود.

 

می‌نویسید: "دکتر عطاء صفوی مدعی است که بخش زیادی از ایرانی‌های ساکن شوروی سابق در آن سال‌ها بعضاً تحت فشار، با کا‌گ‌ب همکاری می‌کردند. او در جایی می‌گوید که قصد ندارد نام آن‌ها را ببرد چون بچه‌های آن‌ها بی‌گناهند. با این وجود اما در جای‌جای کتاب مکرراً اسم عده‌ای را با مشخصات کامل به‌عنوان جاسوس، خبرچین و مأمور کا‌گ‌ب می‌آورد. و این در حالی است که خود او نیز با وجود آن که به‌شدت از حزب توده بیزار است جلوی مقامات کا‌گ‌ب ادعا می‌کند که هوادار حزب توده است و به سوسیالیسم وفادار و مجری دستورات مأموران کا‌گ‌ب می‌شود." و بعد می‌پرسید: "آیا این نوعی خودفریبی و همکاری نیست؟"

 

البته بر عهده خود دکتر صفوی‌ست که این نکات را توضیح دهد و پاسخ گوید. اتابک قصد داشت یک جلسه‌ی سخنرانی و پرسش و پاسخ در استکهلم برای ایشان ترتیب دهد و بسیاری از مقدمات کار را هم فراهم کرد، اما متأسفانه پیمودن این راه دراز به دلیل کهولت برای دکتر صفوی میسر نشد. من می‌توانم بگویم که به‌یاد نمی‌آورم در جائی از کتاب ایشان "مجری دستورات مأموران کا‌گ‌ب" شده‌باشند، و نیز می‌کوشم به بخشی از پرسش شما پاسخ دهم یا دست‌کم جنبه‌هایی از چگونگی زندگی در شوروی سابق را خیلی کوتاه توضیح دهم، اگرچه درک واقعی این نکات برای کسانی که در آن شرایط زندگی نکرده‌باشند بسیار دشوار و اغلب ناممکن است.

 

شهروند شوروی برای آغاز به کار در جایی، یا برای تغییر کار، سپردن کودک به مهد کودک، آغاز به تحصیلات عالی، سفر به شهری دیگر یا ساحل یا استراحتگاهی برای مرخصی، گرفتن یا تعویض خانه، و بسیاری امور دیگر باید معرفی‌نامه‌ها و توصیه‌نامه‌هایی از مراجع گوناگون و از جمله از شهرداری محل زندگی خود، و اگر عضور حزب کمونیست بود از کمیته‌ی حزبی خود ارائه می‌داد، وگرنه شخصی کم‌وبیش بی هویت شمرده می‌شد و به هیچ جا راه نمی‌یافت. روی مهاجران و پناهندگان به دلیل خارجی بودنشان حساسیت ویژه‌ای وجود داشت. برای مهاجران و پناهندگان، از جمله به علت بیگانه بودن و نداشتن ریشه و سابقه در محل و در شهرداری، تنها یک مرجع رسمی وجود داشت و آن سازمان صلیب سرخ شوروی بود. اما صلیب سرخ هم که اطلاعات عمیقی درباره این افراد و چندوچون افکار و رفتارشان نداشت، خود مرجع دیگری لازم داشت و این مرجع عبارت بود از حزب و بحث‌های جاری در حوزه‌های حزبی و خبرچینانی که مرتب باید گزارش می‌دادند. صلیب سرخ برای تهیه و صدور معرفی‌نامه‌ها و توصیه‌نامه‌ها همیشه نظر حزب را می‌پرسید و از این‌جا بود که حزب می‌شد همه‌کاره‌ی اعضای خود و شیشه‌ی عمر اعضا در مشت حزب قرار می‌گرفت. اگر کسی از عضویت در حزب طفره می‌رفت و در جلسات آن شرکت نمی‌کرد، در نبود امکانات فنی کسب اطلاعات از راه‌های دیگر، صلیب سرخ و دستگاه‌های اطلاعاتی شوروی او را زیر فشار می‌گذاشتند. میزان این فشار بسته به شرایط و اهمیت این فرد و میزان تحمل او، متفاوت بود. فشار می‌توانست در حد مخالفت با تعویض کار یا ندادن خانه‌ای بزرگتر متوقف شود، یا تا حد به‌زانو درآوردن این فرد به هر قیمتی، پیش رود. عده‌ای برای برخورداری از پاره‌ای امتیازها، یا با تصورات رؤیائی خود از سوسیالیسم و "همبستگی جهانی زحمتکشان" در ابتدا خود شروع به همکاری با این دستگاه‌ها می‌کردند، و کمی‌دیرتر، وقتی که به‌تدریج واقعیت‌ها را می‌دیدند، دیگر امکان بیرون آمدن از منجلاب به آنان داده‌نمی‌شد. کسانی البته هرگز چشم بر واقعیت‌ها نگشودند. عده‌ای دیگر را نیز با یافتن نقطه‌ی ضعفی در کار و زندگیشان، مانند نیاز به پول یا نیاز به معالجه در بیمارستان، و انگشت نهادن بر این نقطه‌ی ضعف زیر فشار می‌گذاشتند و وادار به همکاری می‌کردند. البته از همه کس به عنوان خبرچین استفاده نمی‌کردند و گزارش نمی‌خواستند، بسیاری را فقط برای حضور در جلسات و زیر نظر داشتن‌شان و اطلاع از افکار و فعالیت‌هایشان زیر فشار می‌گذاشتند، یا افراد بسته به درجه تسلیم شدن و سقوطشان، در دادن گزارش و خبرچینی "کوتاهی" می‌کردند. زندگی در آن‌جا برای مهاجران و پناهندگان حرکت مداوم بر لبه‌ی تیغ بود و ماندن بر لبه‌ی تیغ در زمانی طولانی کاری بود بس دشوار و زیرکی و تیزهوشی و موقع‌شناسی ویژه‌ای می‌خواست. کسانی مانند دکتر صفوی که بخت یارشان بود و توانسته بودند با سماجت و مقاومت، دانش و مهارت حرفه‌ای کسب کنند، بهتر می‌توانستند خود را بر لبه‌ی تیغ حفظ کنند. اما بسیاری از افراد دیر یا زود بر این یا آن سوی تیغ فرو می‌غلتیدند: یا باید همکاری می‌کردند، و یا کارشان ساخته بود. خاطرات آقای فریدون پیشواپور "در جدال زندگی"، نشر شیرازه، تهران 1376، نمونه‌ی بسیار گویایی‌ست. آن‌جا می‌خوانید که چگونه او را به خبرچینی وا می‌دارند، و چگونه وقتی که می‌خواهد خود را از این غرقاب بیرون بکشد، ناگهان در یک اتوبوس شهری متهم به جیب‌بری می‌شود، سال‌ها به زندان می‌افتد و زندگیش زیر و رو می‌شود. نمونه‌های فراوان دیگری را نیز در کتاب‌هایی که در "منابع ویراستار" در کتاب "در ماگادان کسی پیر نمی‌شود" نام برده‌ام، و نیز در بسیاری کتاب‌های دیگر می‌یابید. دکتر صفوی نیز می‌گوید که اگر در جلسات حزبی شرکت نمی‌کرد، آزارش می‌دادند. (همان، ص 286)

 

این روش‌ها و آزارها مختص و محدود به زمان استالین نبود. موارد پرشماری در کتاب "مهاجرت سوسیالیستی..." می‌یابید، و من می‌توانم برایتان حکایت کنم که حتی در سال 1985، در زمان کنستانتین چرننکو، یعنی واپسین دژبان "سوسیالیسم واقعاً موجود"، آنگاه که زمزمه‌ی ترک اتحاد شوروی در میان ما در شهر مینسک پایتخت بلاروس بالا گرفته‌بود، ناگهان خبر رسید که پلیس برای تحقیق در مورد "جواهر گرانبهایی" که گویا در یک هتل نزدیک به ساختمان محل سکونت ما ناپدید شده‌، سه تن از دوستان بسیار محترم ما را که هرگز گذارشان به آن هتل نمی‌افتاد و هیچ‌گونه اتهام دزدی هم به هیچ شکلی به هیچ‌کدامشان نمی‌چسبید، احضار کرده‌است. آنان را با روش‌های تهدید و ارعاب بازجوئی کردند و شیرفهم‌شان کردند که برای جلوگیری از خروجشان از شوروی چنین روش‌هایی هم وجود دارد! یا در کتاب دیگر آقای فتح‌الله‌زاده "خانه دائی یوسف" می‌خوانید که آنگاه که او نغمه‌ی ناساز سر کرد چگونه از کار بی‌کار شد و چگونه یک سال گرسنه ماند. خود من نیز گویا به اندازه‌ی کافی موقع‌شناس نبودم، با مأموران حزبی درافتادم، و بهائی بسیار گران برای آن پرداختم: کلیه‌هایم را، و در اثر آن بسیاری چیزهای دیگر را از دست دادم. ولی اکنون که از بخت سخن می‌گوئیم، شاید بتوان گفت که با این حال بخت با من هم یار بود، چرا که هنوز، هرچند با کلیه‌ی پیوندی، زنده‌ام و مشاعرم گویا کار می‌کند. از آن جمع صد و اندی که در مینسک بودیم، تا زمانی که من آن‌جا بودم، دو نفر خود را کشتند، چند نفر بارها دست به‌خودکشی زدند و نجات داده‌شدند، و چند نفر به اشکال و درجات گوناگون دیوانه شدند. البته بسیاری توانستند خود را سالم بر لبه‌ی تیغ نگاه دارند و اکنون در کشورهای گوناگون پراکنده‌اند. کسانی نیز روحشان را در آن‌جا، یا بیرون از آن‌جا، فروختند، و اگر هنوز وجدان بیداری داشته‌باشند بی‌گمان با آن در جنگ‌اند، و یا شاید در انتظار سرنوشت دکتر فائوست ثانیه‌ها را می‌شمارند.

 

استکهلم – 19 سپتامبر 2006

 

1- http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2004/12/041212_la-pa-newbooks.shtm

2- http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2005/01/050120_pm-cy-magadan.shtml

3- http://www.sharghnewspaper.com/831216/html/book.htm#s195528

4- http://www.sharghnewspaper.com/840123/html/book.htm#s207366

 

Back