Back

این نوشته در 7 دسامبر 2011 در وبگاه "انجمن قلم آذربایجان جنوبی (ایران) در تبعید" در نشانی زیر منتشر شد:

http://pensouthazerbaijan.info/index.php?option=com_content&view=article&id=95:2011-12-07-05-01-31&catid=37:story&Itemid=73

 

شیوا فرهمند راد

 

همسایه‌ها

 

1- معصومه‌خانم و خدمتکارش

 

معصومه‌خانم خیاط، صاحبخانه‌ی ما بود. خانه‌ای با پنج اتاق و حیاطی بزرگ داشت و سه اتاق را به خانواده‌ی پنج و سپس شش نفره‌ی ما اجاره داده‌بود. خود و خواهر سالمندش انسیه‌خانم و خدمتکار جوانش طاهره سه فصل از سال را در تهران خیاطی و زندگی می‌کردند و فقط تابستان‌ها به اردبیل می‌آمدند. تابستان‌ها دو اتاق باقی‌مانده‌ی حیاط ما به محل زندگی و خیاط‌خانه‌ی معصومه‌خانم و نزدیکانش تبدیل می‌شد.

 

معصومه‌خانم وضع خوبی داشت: کار خیاطی او در تهران پر رونق بود، و در اردبیل نیز هم از ما کرایه‌ی خانه می‌گرفت، و هم گروهی از خانم‌های اشرافی اردبیل کار خیاطی خود را برای او می‌آوردند. اما هیچ مردی در پیرامون این سه زن وجود نداشت و به خانه‌شان رفت‌وآمد نمی‌کرد. هنگامی که ما به این خانه اسباب‌کشی کردیم من تازه به کلاس سوم دبستان می‌رفتم، و طاهره، خدمتکار معصومه‌خانم شاید بیست‌وپنج ساله بود. او هیچ‌کس را نداشت، معصومه‌خانم به او پناه داده‌بود، و البته سخت از او بهره‌کشی می‌کرد.

 

طاهره، دختری زیبا و شاداب و چشم‌آبی، هرگز جز برای خریدهای روزانه یا رفتن به گرمابه‌ی عمومی از خانه بیرون نمی‌رفت. هیچ شادی و تفریحی نداشت. اگر سرگرم رفت‌وروب و پخت‌وپز نبود، پیوسته در گوشه‌ی اتاق خیاط‌خانه پای پنجره روی فرش کف اتاق نشسته‌بود و سر به‌زیر سوزن می‌زد: می‌دوخت و می‌دوخت. تا به سال‌های میانی دبیرستان برسم، طره‌ای از موهایش سپید شد، پشتش خمید، و سوی چشمانش فروکاست. به سال آخر دبیرستان که رسیدم، چشمان طاهره آب مروارید آورد. لکه‌ای تیره گرداگرد مردمک خوش‌رنگ چشمانش را گرفته‌بود و به‌جای صورت مخاطب، نگاهش از وجود مخاطب می‌گذشت و به جایی دورتر خیره می‌شد. سردردهای کشنده‌ای داشت. گاه صدای فریادها و گریه‌های دردناک او از اتاق خیاط‌خانه به‌گوش می‌رسید.

 

2- خاورخانم و دخترانش

 

پدرم که مادرش را در کودکی از دست داده‌بود، نوروز هر سال برای مادرش خیرات می‌داد. پاکت‌هایی بود که یک یا دو کیلو برنج در آن می‌ریختند، یک سکه‌ی یک تومانی توی آن می‌انداختند و من مأموریت داشتم که پاکت‌ها را به در خانه‌ی همسایه‌های مستمند ببرم. ده سالم بود. مادرم یکی از این پاکت‌ها را به دستم داده‌بود و گفته‌بود که آن را برای خاورخانم ببرم. خاورخانم کیسه‌کش حمام بود و تا همین چند سال پیش که مادرم مرا با خود به حمام عمومی زنانه می‌برد، تن مرا کیسه کشیده‌بود. در حال کیسه کشیدن مدام سیگاری را با سیگار دیگر می‌گیراند. صدایش گرفته‌بود و خرخر می‌کرد. او و دو دخترش در اتاقی در خانه‌ای بزرگ و قدیمی و نیمه‌ویران در همان صد متری خانه‌ی ما زندگی می‌کردند.

 

برف آب‌داری می‌بارید. وارد حیاط خانه‌ی نیمه‌ویران شده‌بودم و به‌سوی اتاق خاورخانم رفته‌بودم، اما اتاق سرجایش نبود. نیمی از سقف اتاق فروریخته‌بود. بر لبه‌ی فروریخته‌ی سقف گونی‌ها و پارچه‌هایی را با میخ کوبیده‌بودند و این پرده که تا کف زمین آویزان بود از برف آب‌دار خیس شده‌بود. با تردید و دودلی لبه‌ی پرده را کنار زده‌بودم، و شگفت‌زده سه هیکل را پوشیده در ژنده‌پاره‌هایی بر کف اتاق دیده‌بودم که در کنار هم آرمیده‌اند. سرشان در کنار این پرده‌ی خیس بود و شیب کف اتاق به گونه‌ای بود که نزدیک پاهایشان برف‌آب جمع شده‌بود.

 

خشکم زده‌بود. چه می‌دیدم؟ آیا زنده بودند؟ یکی از هیکل‌ها تکان خورده‌بود و سرش را از زیر ژنده‌ها بیرون آورده‌بود. خاورخانم بود. خواب‌آلود و پرسان نگاهم کرده‌بود. پاکت برنج را پیش برده‌بودم، از جا پریده‌بود و پاکت را گرفته‌بود، تویش را نگاه کرده‌بود و شروع کرده‌بود به دعا کردنم. یک‌ریز گفته‌بود و گفته‌بود و من که مادرم گیلک بود و در خانه به فارسی حرف می‌زدیم، دانش زبان ترکیم یاریم نکرده‌بود که همه‌ی دعاهایش را از لابه‌لای خرخر حنجره و صدای گرفته‌اش بفهمم و پاسخ دهم:

 

- بالا، آللاه سنی آتا – آنووا چوخ گؤرمه‌سون! بالا، گئجه آژ یاتمیاسان! آللاه آتووون چؤره‌یین کسمه‌سون! آللاه آنووون سفره‌سین آچیق ساخلاسون!

[بچه‌جان خدا تو رو برای پدر و مادرت نگه داره! شب سر گرسنه به زمین نذاری! خدا نان پدرت رو برکت بده! الهی سفره‌ی مادرت همیشه باز باشه!]

 

به جنب‌وجوش افتاده‌بود. از گوشه‌ی تاریک اتاق دیگی را آورده‌بود و برنج را توی آن خالی کرده‌بود، دیگ دیگری آورده‌بود، برنج را جابه‌جا کرده‌بود، صدای سکه را شنیده‌بود، شادی آشکاری در صدایش دویده‌بود، پرسیده‌بود کیستم، و بیش‌تر دعا کرده‌بود:

 

- بالا، کیمین اوغلی‌سان؟ [بچه‌جان، پسر کی هستی؟]

- عشرت خانمین.

- آی آللاه آنووا عؤمور وئرسون! آی آللاه سنی ساخلاسون! آی سنی بؤیه‌ییب بویا – باشا چاتاسان! آللاه آتا – آنووون اؤلن‌نرینه رحمت ائله‌سون! آللاه آتا – آنووا صحت بدننیک وئرسون!

 [خدا مادرتو عمر بده! خدا حفظت کنه! الهی که پیر شی! خدا اموات پدر و مادرت رو بیامرزه! خدا پدر و مادرت رو سالم نگهداره!]

 

گفته‌بود که دخترانش تب دارند و خود نیز بیمار است. دخترانش در تمام مدت حضورم در آن‌جا تکانی نخورده‌بودند و بیدار نشده‌بودند. با خود می‌اندیشیدم: خدای من، مگر می‌شود این طور زندگی کرد؟ من صد متر آن‌طرف‌تر در ناز و نعمت زندگی می‌کردم، سفره‌ی هفت‌سین چیده‌بودیم و شمع افروخته‌بودیم. این زن اما آیا نفت داشت؟ می‌توانست آتشی بیافروزد و این برنج را بپزد؟ این چه زندگی‌ست؟ این چه عدالتی‌ست؟ ساعتی بعد یخ‌بندان و سرمای کشنده‌ی اردبیل فرا می‌رسد. اینان چه خواهند کرد؟ باقی سقف اگر فرو ریزد، کجا خواهند رفت؟

 

سرم را انداخته‌بودم و بازگشته‌بودم، و سرم را به‌راستی انداخته‌بودم؛ تکان سختی خورده‌بودم. کسی که بازگشته‌بود، همانی نبود که رفته‌بود. ساختار جهان‌بینی کودکانه‌ام به‌کلی فروریخته‌بود.

 

3- سلطان‌باجی

 

سلطان‌باجی، و پسر نوجوانش بهرام در خانه‌ی روبه‌روی ما، و پشت ویرانه‌ی خاورخانم زندگی می‌کردند. بهرام گویا پس از ساعات مدرسه در جایی کار می‌کرد. هرگز ندیدم در بازی بچه‌های کوچه شرکت کند. هر بار که توپمان توی حیاط خانه‌ی آنان می‌افتاد، در می‌زدم، و پس از دقایقی طولانی سلطان‌خانم می‌آمد، در را باز می‌کرد، و نرم و مهربان می‌پرسید:

 

- نه‌دی، اوغول؟ [چیه پسرجان؟]

- توپیمیز توشوب... [توپمان افتاد...]

- گل گئت اؤزون تاپ! [بیا برو خودت پیداش کن!]

 

آن‌سوی در دالانی بود که با سراشیبی بسیار تندی به حیاطی بزرگ و گود و پر از علف‌های بلند می‌رسید. دست راست ِ دالان اصطبلی بود با جا برای چندین اسب، اما پیدا بود که سال‌های درازی‌ست که اسبی در آن تیمار نشده، با این حال کاه و پوشال کف آن هنوز دست‌نخورده مانده‌بود. دست چپ دالان، اتاق نشیمن بود و آشپزخانه‌ای کوچک که در ِ هر دو در انتهای سراشیبی دالان باز می‌شد.

 

مدتی طول می‌کشید تا توپ را در میان علف‌های بلند حیاط پیدا کنم و هن‌وهن‌کنان از سربالایی دالان بالا بیایم و خود را به در کوچه برسانم. سلطان‌باجی تمام این مدت همچنان مهربان و بردبار کنار در می‌ایستاد تا توپ را پیدا کنم و به کوچه باز گردم، و سپس در را پشت سرم می‌بست.

 

سلطان‌باجی نیز خیاطی می‌کرد اما مشتری‌های اندک او زنانی از قشر پایین بودند و بیشتر برای دوخت‌ودوز ملافه و رومتکایی و پرده و از این دست پیش او می‌آمدند. او همواره سیاهپوش بود و غمی بی‌پایان در چشمانش، در صدایش، و در رفتار آرام و متینش لانه داشت. هرگز خنده یا حتی لبخند او را ندیدم. هنوز به چهل سالگی هم نرسیده‌بود، اما چشمانش از سوزن‌زدن‌های بی‌پایان کم‌سو شده‌بودند. هنگام حرف زدن با من، نگاهش را به جایی در هوا در فاصله‌ی میان صورت خودش و من می‌دوخت. برای او نیز چند بار برنج خیراتی برده‌بودم. با آهی دردآلود و سپاسی سرد و پر اندوه پاکت را از دستم گرفته‌بود و دعایم کرده‌بود. چند بار مرا، که "مهندس کوچولو"ی محل بودم، به اتاقش خوانده‌بود تا نخی را که در چرخ خیاطی کهنه و قراضه‌اش گیر کرده‌بود در آورم و چرخ را دوباره به راه اندازم. حتی با راه افتادن چرخ خیاطی نیز لبخندی بر لبانش نمی‌نشست؛ تنها نرم و مهربان و اندوهگین دعایم می‌کرد:

 

- آی اوغول، آللاه کؤمه‌یون اولسون! سنی آوارا قالمیاسان! [پسرجان خدا یارت باشه! سرگردان نمونی!]

 

و من سر در نمی‌آوردم که او در آن اتاق نیمه‌تاریک و بی برق، با پنجره‌ای رو به مشرق که چندان روشنایی نمی‌گرفت، جایی که حتی چشمان تیز من ِ خردسال نخ خیاطی را به دشواری می‌دید، چگونه خیاطی می‌کند. او حتی چراغ زنبوری نداشت و تنها وسیله‌ی روشنایی‌اش یک لامپای نفتی گردسوز بود.

 

4- ملوک‌خانم

 

ملوک‌خانم و شوهرش اژدر همسایه‌ی دیواربه‌دیوار سلطان‌خانم بودند. ملوک‌خانم "کلانتر" محل بود و مرکز همه‌ی خبرها و غیبت‌ها و شایعه‌ها. این زوج اجاقشان کور بود و بچه‌دار نمی‌شدند. اژدر روزهای عاشورا قمه بر سرش می‌زد، و قمه‌ی سختی می‌زد. دسته‌ی قمه‌زنان محله به کوچه‌ی ما که می‌رسید، اژدر کفن خونین بر تن، و پابرهنه، همچنان که شعارهای حسینی می‌داد و قمه‌اش را در هوا می‌چرخاند از دسته جدا می‌شد، تند به‌سوی مسجد حاجی میرصالح که دویست متر دورتر بود می‌دوید، و ملوک خانم نیز چادر به کمر بسته، گریان و مویه‌کنان، می‌کوشید خود را به شوهر برساند و با التماس نگذارد که او ضربه‌های کشنده بر سرش بزند. اژدر نذر کرده‌بود که هر سال چند ضربه نیز در برابر مسجد حاجی میر صالح بر سر بزند: او حاجتی داشت و این حاجت را از بانوی مقدسی که گویا در مقبره‌ی این مسجد در خاک خفته‌بود، می‌خواست. حاجت او داشتن یک فرزند بود.

 

5- طیبه‌خانم و دخترش

 

طیبه‌خانم و دخترش در یکی از دو اتاق سالم ویرانه‌ای دیگر روبه‌روی ویرانه‌ی خاور‌خانم می‌زیستند. طیبه‌خانم می‌کوشید با پرورش مرغ و خروس در حیاط بزرگ این ویرانه و فروش مرغ و تخم مرغ روزگار بگذراند، اما نه مرغ و تخم مرغ زیادی داشت و نه مشتریان چندی. به‌گمانم خیاطی بلد نبود. و تازه، مگر در مجموع چند خیاط برای این شهر و این محله لازم بود؟ دختر جوان او منصوره خود را می‌آراست، چادر توری نازک و گلدار بر سر می‌گذاشت، و در چند قدمی در ِ خانه‌شان در نبش دو کوچه می‌ایستاد. هر گاه مردانی از نزدیکی او می‌گذشتند، چادرش را باز می‌کرد، خودی نشان می‌داد، و بار دیگر چادر را به تنش می‌پیچید؛ و گاه مردی بود که وارد خانه‌شان می‌شد، و منصوره به دنبالش می‌رفت...

 

منصوره زیبا بود. موهای سرخ خوش‌رنگی داشت. گویی در وجودش مغناطیسی بود که دل مرا به‌سوی خود می‌کشید. گویی افسونم می‌کرد. و شاید پدرم نیز افسون او را خوانده‌بود که نمی‌گذاشت پا به کوچه بگذارم؟ همواره باید پنهان از چشم پدر سری به بچه‌های کوچه می‌زدم و منصوره‌ی زیبا را از دور تماشا می‌کردم که همچنان در نبش دو کوچه ایستاده‌است و چادرش را باز می‌کند و می‌بندد.

 

مادرم هرگز پاکتی برنج نداد تا به در ِ خانه‌ی طیبه‌خانم و منصوره ببرم.

 

***

در عالم کودکی و نوجوانی گاه این پرسش برایم پیش می‌آمد که چرا همه‌ی این زنان، به‌جز ملوک خانم، همسری یا پدری ندارند و مردی در خانه‌شان نیست؟ بزرگ‌ترهای پیرامون پرسش‌های مرا با بردن انگشت اشاره بر لب به نشانه‌ی دعوت به خاموشی، همواره بی‌پاسخ می‌گذاشتند. تنها از صحبت‌های همین بزرگ‌ترها با هم، چیزهای مبهمی می‌شنیدم، و معنای آن‌ها را نمی‌فهمیدم. در آن میان عبارتی بود که بسیار می‌شنیدم: "دئمقرات‌تیق توشدی" [دموکراتی شد]. اما این عبارت یعنی چه؟ "دئمقرات‌تیق" چیست؟ چه شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ و کسی توضیحی نمی‌داد.

 

سال‌ها دیرتر، بسیار دیر، چیزهایی دستگیرم شد و پدرم و عمویم چیزهایی را باز گفتند: داس مرگ بر این سرزمین گذر کرده‌بود؛ ارتش شاهنشاهی با حمله به آذربایجان در 25 آذر 1325 گرد مرگ بر این سرزمین پاشیده‌بود و سیاهی و تباهی؛ ویرانی و فقر و فحشا برای آذربایجان به ارمغان آورده‌بود. مردان ِ این زنان به دست ارتشیان یا گروه‌هایی از چماقداران شهر کشته شده‌بودند، و یا به ناگزیز به "او تای" [آن‌سو] پناه برده‌بودند، به این امید که به‌زودی باز گردند، و بسیاری‌شان هرگز نتوانستند باز گردند.

 

اژدر یکی از کسانی بود که در "قَتَله"ی [کشتار جمعی] اعضا و منسوبان به فرقه‌ی دموکرات آذربایجان همدستی کرده‌بود:

 

اسماعیل حکاک (ساری اسماعیل) را با ضربه‌های تبر از پا در آوردند، پیکرش را به پشت یک گاری بستند، در کوچه‌های پر برف اردبیل بر زمین کشیدندش، و سرانجام تن نیمه‌جانش را در گوشه‌ای رها کردند تا جان دهد. او تا ساعت‌ها در آن گوشه آهسته ناله می‌کرد، اما کسی جرأت نداشت به او نزدیک شود و کمکش کند.

 

محمدآقا مظلومی را از آرایشگاهش بیرون کشیدند، و خون سرخش را بر برف‌های سپید پیاده‌رو ریختند. حسن جلائی را چاقوکشان و چماقداران حاج رسول صمیمی تکه‌تکه کردند. رحیم صمداوغلو را آن‌قدر سنگ بر سرش زدند، تا جان داد. پدر و پسری را به درخت بستند و آتششان زدند. و کشتند...، و کشتند...، هزاران نفر را ...، هزاران نفر را ... هزارانی دیگر نیز پشت افق‌های تیره‌ی "او تای" ناپدید شدند.

 

***

اکنون 65 سال از آن روزهای سیاهی و مرگ می‌گذرد. دبیرستان را تازه به پایان رسانده‌بودم که خیابانی در اردبیل کشیدند و خانه‌ی معصومه‌خانم، سلطان‌خانم، و خاورخانم با این خیابان‌کشی ویران و نابود شد. خاورخانم در فقری سیاه به سرطان ریه در گذشت. معصومه‌خانم و خواهرش انسیه، طیبه‌خانم، و سلطان‌باجی بی‌گمان دیگر در میان ما نیستند. داستان‌های بسیار مبهمی از ناراحتی روانی طاهره به‌یاد می‌آورم. او نیز اکنون باید به کسانی پیوسته‌باشد که دیگر درد نمی‌کشند. از سرنوشت دختران خاورخانم، منصوره، و بهرام پسر سلطان‌باجی، این فرزندان رنج‌های سرزمینم، هیچ نمی‌دانم. اژدر اگر زنده‌باشد، باید چیزی نزدیک به نود سال داشته‌باشد.

 

***

سال‌ها دیرتر با گروهی از دوستان دانشجو برای یک برنامه‌ی پیاده‌روی چهار روزه در کوه و جنگل از شهمیرزاد (سمنان) به سوی بهشهر می‌رفتیم. در بلندترین جاهای منطقه‌ی هزارجریب اندکی از مسیر اصلی خود دور افتادیم و ناگهان، در دل جنگل، به کلبه‌ای چوبی رسیدیم. قهوه‌خانه‌ای بود که در نگاه نخست متروک می‌نمود. هیچ‌کس آن‌جا نبود، اما سماور زغالی گرم بود و استکانی چای نیم‌خورده روی میزی زمخت و فرسوده رها شده‌بود. گیج و شگفت‌زده در درون و بیرون کلبه می‌چرخیدیم که مردی نزدیک به شصت‌ساله از لابه‌لای درختان پدیدار شد. صاحب قهوه‌خانه بود که با دیدن کوله‌پشتی‌ها و پوتین‌های کوهنوردی ما از دور، به خیال آن‌که ژاندارم هستیم، پنهان شده‌بود.

 

آمد، کمی با بدگمانی نگاهمان کرد، و پرسید کیستیم، از کجا می‌آییم و به کجا می‌رویم. اندکی ته‌لهجه‌ی آذربایجانی داشت. پس از آن‌که خیالش آسوده شد که کاری به کار او نداریم، برایمان چای درست کرد و صحبت‌مان گل انداخت. قهوه‌خانه در نزدیکی یک کوره‌راه قاطررو قرار داشت، قهوه‌چی همان‌جا در تنهایی زندگی می‌کرد، و هیزم‌شکنان و قاطردارانی که از این راه به روستاهای پیرامون هزارجریب رفت‌وآمد می‌کردند، در این قهوه‌خانه استراحت می‌کردند. هنگامی که قهوه‌چی دانست که یکی از ما اهل اردبیل است، برقی گذرا در چشمانش درخشید، نگاهی پر مهر به‌سویم افکند، و گفت که او نیز اهل اردبیل است.

 

- عجب! پس صدها کیلومتر دور از اردبیل این‌جا در دل جنگل، بالای کوه، چه می‌کنید؟

- سرنوشت، آقا، سرنوشت...!

 

و تنها توضیحی که توانستم در خلوت از زبان او بیرون بکشم، نیز، همان عبارتی بود که در کودکی و نوجوانی بسیار شنیده‌بودم: "دئمقرات‌تیق توشدی" [دموکراتی شد].

 

خام‌خیالانه از ذهنم گذشت که او شاید مرد خانواده‌ی یکی از زنان بی‌مرد همسایگی من باشد؟ اما... نه! نمی‌دانم. نپرسیدم. در آن اوج فضای ساواک‌زده‌ی کشور زیادی پرسیده‌بودم، و همین قدر هم که او گفته‌بود، زیادی بود.

 

استکهلم، اسفند 1386 – آذر 1390

  

   Back