Back

چریک آلمانی، و چریک ایرانی

 

ش. فرهمند راد

 

چندی‌ست که فیلم "پدیده‌ی بادر ماینهوف" بر پرده‌ی بزرگ‌ترین سینماهای اروپا و جهان نمایش داده می‌شود. فیلم پر خرج و خوش‌ساختی‌ست با بازیگری و کارگردانی درخشان. فیلم‌شناسان آن را می‌ستایند و برای جایزه‌ی اسکار نامزدش کرده‌اند. اما در عرصه‌ی اجتماعی اروپا، و به‌ویژه در آلمان این فیلم طوفانی از بحث میان موافقان و مخالفان برانگیخته که موضوع این نوشته نیست.

 

تماشاگرانی که در دهه‌ی 1970 جوان و دانشجو بوده‌اند، با هر یک از صحنه‌های تکان‌دهنده‌ی فیلم خاطرات آن دوران در برابر دیدگانشان جان می‌گیرد: حکومت سلطنتی در ایران و شعار "جاوید شاه" و ساواک، جنگ ویتنام و تظاهرات ضد جنگ در سراسر جهان، جنبش دانشجوئی اروپا در سال 1968 و پس از آن، و جنبش چریکی در آلمان، و البته در ایران. فیلم بار دیگر به‌روشنی یادآوری می‌کند که زمینه‌ها و انگیزه‌ها یکی‌ست، و شکل بروز نارضایی، در رویارویی با حکومت پلیسی نیز، به‌ناچار مشابه است.

 

دانشجوئی آلمانی در تظاهرات ضد شاه ایران در دوم ژوئن 1967 به دست پلیس شخصی‌پوش آلمان کشته می‌شود و این پلیس در دادگاه تبرئه می‌شود. جنبش اعتراضی جوانان و دانشجویان آلمان در سراشیب بی‌بازگشت خشونت هر چه بیش‌تر در می‌غلتد. گودرون انسلین Gudrun Ensslin پرخاشگرانه می‌گوید:

 

«می‌بینید با چه کثافت‌هایی طرف هستیم؟ همه‌مان را می‌کشند. این‌ها همان‌هایی هستند که آشویتس‌ها را ساختند. با این‌ها بحث نمی‌شود کرد. این‌ها اسلحه دارند و ما نداریم. باید مسلح شویم.»

 

او و آندره‌آس بادر Andreas Baader برای رساندن فریاد اعتراض خود به گوش جامعه راهی جز آتش زدن به شعبه‌های دو فروشگاه زنجیره‌ای نمی‌یابند. گروه‌های مسلح زیر زمینی شکل می‌گیرد. خشونت و کشتار متقابل است، و گسترده در سراسر گیتی. بهمنی را که به‌راه افتاده دیگر نمی‌توان به آسانی متوقف کرد. "گردان ارتش سرخ" RAF در آلمان متولد می‌شود، جوانان هر چه بیش‌تری به جنبش مسلحانه می‌پیوندند، و این بهمن اولریکه ماینهوف Ulrike Meinhof روزنامه‌نگار چپ‌گرا را نیز با خود می‌برد.

 

جنبش‌های چریکی در سراسر جهان از یک‌دیگر الهام و کمک می‌گیرند؛ نوشته‌های یک‌دیگر را می‌خوانند، از آموزش‌ها و تجربه‌های یک‌دیگر سود می‌برند، اسلحه به‌هم می‌رسانند، و در پشتیبانی از یک‌دیگر دست به عملیات می‌زنند. چریک‌های آلمانی نیز نسل پیش از خود را خطاکار می‌دانند و برای جبران خطاهای پدران خود به پا می‌خیزند: پدر اولریکه ماینهوف عضو پیشین حزب نازی‌ست، و پدر گودرون انسلین، این نواده‌ی بی‌واسطه‌ی فیلسوف بزرگ آلمان هگل، کشیش است. اینان نیز همه، به استثنای آندره‌آس بادر مانند چریک‌های ایرانی دانشگاهی و دانشجویان ممتاز هستند. اینان نیز نوشته‌های فرانتس فانون را خوانده‌اند و به هوشی مینه و چه گوارا عشق می‌ورزند. اینان نیز آنتونیو گرامشی را آموخته‌اند و "انسان تک‌ساحتی" هربرت مارکوزه را می‌خوانند. اینان نیز در اردوگاه‌های سازمان فلسطینی "فتح" جنگ چریکی می‌آموزند. اینان نیز "خودآموز چریک شهری" نوشته‌ی کارلوس ماریگلا را از بر دارند. و آنگاه که آندره‌آس بادر و گودرون انسلین پس از نخستین دستگیری می‌گریزند، در خانه‌ای متعلق به رژی دبره پناه می‌گیرند. اینان نیز پول بانک‌ها را "به نفع جنبش خلق مصادره" می‌کنند، اینان نیز "مزدوران امپریالیسم و فاشیسم" را در "دادگاه خلق" به اعدام محکوم می‌کنند و خود حکم اعدام را اجرا می‌کنند. اینان نیز در زندان برای کسب حقوق زندانی سیاسی اعتصاب غذا می‌کنند و تا پای جان می‌روند (هولگر ماینس Holger Meins). این‌جا نیز اسطوره‌ها ساخته می‌شود و اسطوره‌ها جوانان بیشتری را به‌سوی گروه‌های مسلح می‌کشاند.

 

شباهت‌ها بسیار است و شگفت‌انگیز. اما دست‌کم یک تفاوت بزرگ و آن نیز شگفت‌انگیز میان رفتار و اخلاق چریک‌های آلمانی و چریک‌های ایرانی وجود دارد: جنبش چریکی آلمانی عناصری از هیپی‌گری، جنبش "عشق بورز، جنگ نکن"، و آزادی جنسی دهه‌ی هفتاد میلادی را در خود دارد. اولریکه ماینهوف دو دختر همزاد (دوقلوی) خود را رها می‌کند و پنهان می‌شود. گودرون انسلین پسر و شوهرش را رها می‌کند و آندره‌آس بادر معشوق اوست. اینان هیچ مرز و محدودیتی در عشق ورزیدن و همخوابگی نمی‌شناسند. در این راه حتی مقررات سخت اردوگاه‌های فلسطینی را به‌هم می‌ریزند. گودرون انسلین آن‌جا که در اردوگاه فلسطینی می‌خواهند زنان را از مردان جدا کنند، به اعتراض می‌گوید "کار ما کردن و کشتن است!"

 

در این دوران در پاره‌ای از محافل جوانان و دانشجویان ایران نیز هیپی‌گری رواج دارد و در "پارتی"ها حشیش می‌کشند. اما زندگی و اخلاق چریکی ایرانی ریاضت را و روزه‌ی عشق را تجویز می‌کند. در دانشگاه‌ها دانشجویان دختر و پسری که با هم سرخوشی می‌کنند از سوی گروه‌های مقلد چریک‌ها طرد می‌شوند. کسانی به‌سوی دختران خوشپوش و آراسته گوجه‌فرنگی گندیده پرتاب می‌کنند. کسانی حتی با شرکت دختران در برنامه‌های کوهنوردی به مخالفت بر می‌خیزند. و اکنون از اسناد و خاطرات انتشاریافته می‌دانیم که در درون سازمان‌های چریکی افراد را به "جرم" عشق ورزیدن "اعدام انقلابی" می‌کردند. تازه‌ترین نمونه‌ی این خاطرات نوشته‌های مریم سطوت است که در چند بخش اخیر داستان عشق ادنا ثابت و عبدالله پنجه‌شاهی و "اعدام انقلابی" عبدالله را باز می‌گوید (در این نشانی: http://fatapour.blogspot.com ):

 

«حسین نشست روی زمین کنار من و دستش را گذاشت روی سرش. نفس عمیقی کشید و صدایش را پایین آورد:
ـ"عبدالله تو درگیری کشته نشده... رفقا زدنش."
نفهمیدم چه می‌گوید. فکر کردم اشتباهی شنیده‌ام. سرم را بیشتر به او نزدیک کردم و پرسیدم:
ـ"چی؟ یعنی چی او را زدند؟"
ـ" همین که گفتم. رفقای خودمون زدنش."
ـ"ولی.. ولی آخه برای چی؟ مگه چکار کرده بود؟"
حسین سرش را بالا آورد. چشمانش بی نور و تهی بود. انگار جای خیلی دوری را نگاه می‌کرد. به آرامی گفت:
ـ"برای اینکه او و پری با هم رابطه عاطفی داشتند."
مثل برق گرفته ها خودم را عقب کشیدم و با دست فریادم را خفه کردم:
ـ"وای! نه!؟ "
حتماً اشتباه شنیده بودم. ناباورانه تکرار کردم:
ـ"بخاطر رابطه عاطفی!!؟"
می‌خواستم بار این جمله را بهتر حس کنم.
حسین سری تکان داد و گفت:
- "درست شنیدی"
این جمله مانند آواری بر سرم خراب شد. "مگه همچین چیزی ممکنه؟"»

 

او از درگیری‌های درونی خود با جوانه‌های احساسی عاشقانه سخن می‌گوید:

 

«حسین پهلوی تخت روی صندلی نشسته بود. سرش را به دیوار تکیه‌داده و چشمانش بسته‌ بود. فرصتی بود تا به چهره‌اش خوب نگاه كنم. صورتش آرامشی داشت. دلم نمی‌آمد صدایش کنم. چه‌قدر دیشب خودم را با خیال راحت به دستش سپرده ‌بودم. مطمئن‌ بودم که هر کاری از دستش بر بياد برايم انجام می‌‌دهد. بودنش در کنارم آرامش و اطمینانی به من می‌داد. "این پسر چه جایی در وجودم داشت؟" از این فکر تنم داغ شد و قلبم به تپش افتاد. آنقدر بلند که صدایش را خودم می‌شنیدم. "زیادتر از آن که فکر می‌کردم، به درونم نفوذ کرده بود. این چه حسی بود که به او داشتم." هنوز درست نمی‌دانستم. شاید هم انتظارش را نداشتم. اما می‌فهمیدم احساسی را که به او داشتم در مسیری می‌رفت که کنترلش از دستم خارج بود. از این افکار آنچنان داغ شده بودم که نمی‌توانستم در همان حالت روی تخت بمانم."»

 

اما این‌ها همه احساسات ممنوعه است؛ هم از نظر سازمان و هم از نظر بسیاری از اعضای سازمان:

 

«وقتی به سازمان آمدم، دیوار آهنینی دور خود کشیده بودم. دیواری که نه خودم بتوانم از آن خارج شوم و نه دیگران بتوانند از آن عبور کنند و جلوتر بیایند. نمی‌دانم چه بلایی سر این دیوار آمده بود! "اگر کسی متوجه این احساسم بشود؟" از فکر بر ملا شدن آن لرزشی از ترس تمام وجودم را فرا گرفت." نه نباید کسی چیزی از آن می‌فهمید. هیچکس. هیچکس. حتی حسین ..."»

زن فضول همسایه با دیدن حال زار "شیرین" با لهجه‌ی اصفهانیش می‌گوید:

 

«ـ"انشالله مبارکس، دیگه وقتش بودس. مواظب خودت باش. زیاد بلند و کوتاه نشی‌ها."
حسین از من جدا شد و جلوجلو رفت. همسایه سرش را جلو آورد. نزدیک گوشم. طوری که حسین نشنود.
ـ"حالا وقتشس خودتو برای شورت لوس کنی."»

و چه پرتگاه هولناکی‌ست میان تصور همسایه و واقعیت زندگی در آن خانه‌ی تیمی.

 

با مقایسه‌ی بخش‌های گوناگون نوشته‌ی مریم سطوت به‌روشنی پیداست که او در زمینه‌ی تکنیک نوشتن پیشرفت می‌کند و هر بخش با بیان و تکنیک بهتر و استوارتر از بخش پیشین عرضه می‌شود. گام‌هایش استوارتر باد! او دلیل ممنوعیت عشق و عاطفه را هم توضیح می‌دهد، اما به‌نظر من پدیده‌ی چریکیسم و ریاضت چریکی در ایران درست مانند پدیده‌ی بادر ماینهوف نیاز به موشکافی گسترده و همه‌جانبه‌ی جامعه‌شناختی و روان‌شناختی دارد:

 

«تبلیغ می‌شد که کمونیست‌ها زن و شوهر نمی‌شناسند. همه با هم هستند. هیچ مرزی را رعایت نمی‌کنند. چنین تبلیغاتی بر بستر فرهنگ جامعه که هر نوع رابطه میان دختر و پسر قبل از ازدواج، فساد و هرزگی شناخته می‌شد، می‌توانست موثر باشد. سازمان بخصوص برای رد کردن چنین تبلیغاتی با شکل‌‌گیری روابط عاطفی در خانه‌های تیمی تند برخورد می‌کرد. از نظر سازمان، چنین روابطی با شرایط خشونت‌آمیزی که ما را احاطه کرده بود، انطباق نداشت و مانع می‌شد تا رفقا برخوردی قاطع با تصمیمات سازمانی داشته باشند، برخوردهای قاطعی که برای بقای زندگی‌مان ضرور بودند. وجود رابطه عاطفی میان دو نفر در زندگی جمعی، میان آنها و دیگران فاصله می‌انداخت و در تیم مشکلات جدی بوجود می‌آورد. به همین دلیل حتی زن و شوهرهایی که قبل از پیوستن به سازمان با هم ازدواج کرده بودند، جدا از هم و در تیم های متفاوت سازماندهی می‌شدند.
می‌دانستم که زندگی در خانه‌های تیمی یعنی زندگی در پایگاه نظامی. همه چیز از قوانین نظامی تبعیت می‌کرد. تصمیمات گرفته شده باید قاطع اجرا می‌شدند. مثلاً خروج از خانه زمانی که رفیقی به موقع باز نمی‌گشت، رفتن یا نرفتن سر قراری مشکوک، شلیک به رفیقی که تیر خورده و امکان خودکشی و توان فرار نداشت و بسیاری تصمیمات دیگر. تجربه نشان داده بود، علایق عاطفی مانع برخورد قاطع در این‌گونه موارد که دردآور ولی ناگزیر است، می‌شود.»

 

و نکته‌ای درباره‌ی نام فیلم: در رسانه‌های فارسی آن را با نخستین معنای لغتنامه‌ای Complex "عقده‌ی بادر ماینهوف" ترجمه کرده‌اند. اما به‌نظر من استفان آئوست Stefan Aust نویسنده‌ی کتابی که فیلم را بر آن ساخته‌اند بازی هوشمندانه‌ای با واژه‌ی کمپلکس کرده‌است و منظور او بسیار فراتر از "عقده" است. از این رو من "پدیده‌ی بادر ماینهوف" را پیشنهاد می‌کنم، هرچند که در روانشناسی نیز Baader-Meinhof Phenomenon وجود دارد که هیچ ربطی به این گروه آلمانی و فعالیت‌های آن ندارد، اما شاید این نیز خود بر وسعت و ایهام "پدیده‌ی بادر ماینهوف" می‌افزاید؟

 

وبلاگ نویسنده: http://shivaf.blogspot.com

   Back